نمی دونم چرا اینکارو کردی...

126 34 8
                                    


درست در مقابل چشم هاش مارک روی زمین افتاده بود. در اتاقک حمام باز بود و پاهای مارک برعکس باقی بدنش هنوز هم داخل اتاقک زیر دوش اب بود. بدن سفید و بی نقصش که جکسون در گذشته همیشه اون رو ستایش میکرد با رنگ قرمزی پوشیده شده بود؛ رنگ خون!

خون سرتا سر بدن برهنه ی مارک رو گرفته بود و در کمال آرامش و با بی رحمی بدنش رو ترک میکرد.

نباید اونجا زانو میزد و نگاه میکرد...باید جلو میرفت و مارک رو نجات میداد. ولی چرا خشکش زده بود؟ چرا احساس میکرد هر لحظه قلبش با دیدن صحنه ی روبروش برای همیشه می ایسته؟

(برو جلو...برو جلو لعنتی! تو باید نجاتش بدی...ولی اگر مرده باشه چی؟! نه نه اون نباید بمیره...)

افکارش جدال وحشیانه ای رو در سرش شروع کرده بودن که میتونست اون رو در لحظه به جنون بکشه

+نه...نه...نه!


بالاخره لب باز کرد و نامفهوم زمزمه کرد. با این کلمات انگار صاعقه ای به یک باره وارد بدنش شد و اون رو وادار به ایستادن کرد. دو قدم به سمت جایی که مارک روی زمین افتاده بود برداشت و دستی که نمی دونست از چه زمانی شروع به لرزیدن کرده، سمت گردن مارک برد. نبض...نبض... اون باید نبض پیدا میکرد! اما انگشت های ملتمسش هیچ چیزی رو از روی اون پوست سرد احساس نکردن...

(نه...نه مارک نه خواهش میکنم!) انگشتش رو جابجا کرد تا شاید بتونه ذره ای ضربان رو از اون بدن گدایی کنه اما هیچی نبود. درست در لحظه ای که از هر تپشی ناامید شده بود، ارتعاش کوچیکی زیر انگشتش باعث شد چشمهاش درشت بشه. به سرعت سرش رو پایین برد و روی سینه ی مارک گذاشت. سینه ای که از خون مارک قرمز شده بود و بعد از اروم گرفتن سر جکسون روی اون، رنگش رو به صورت ملتمس جکسون هم هدیه کرد. اما چه اهمیتی داشت وقتی که جکسون میتونست صدای ضعیف اون تپش ها رو بشنوه؟!


وقتی از چیزی که میشنید مطمئن شد به سرعت از روی زمین بلند شد و به بیرون حمام دوید.

اون باید نجاتش میداد...باید نجاتش میداد...مارک هنوز زنده بود!

بعد از اینکه به اورژانس خبر داد دوباره سمت بدن مارک رفت. باید تا زمانی که اونها میومدن یه کاری میکرد.

اول از همه اون دوش اب گرم لعنتی رو بست تا هوا قابل تنفس بشه. به سرعت سمت جایی که حوله ها چیده شده بودن رفت و هر چیزی که تونست رو برداشت. یکی از اونها رو روی پایین تنه ی لخت مارک انداخت و با بقیه اونها سعی کرد کمی از خونریزی مارک رو کنترل کنه، خونریزی که هنوز علتش رو نمی دونست. چشمهاش رو اطراف مارک چرخوند تا دلیل اون بلا رو پیدا کنه و در اخر نگاهش سمت دست راست مارک لغزید و با دیدن تکه شیشه ی شکسته ای که توی دستش بود، تمام بدنش منجمد شد. اون شیشه چیزی بود که مارک با اون خودش رو به این روز انداخته بود.

⏳I Don't Know⌛Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang