نمی دونم واقعا میتونم تنهات بذارم؟!

126 36 10
                                    

"اوه پسر...حتی فکرشم نمیکردم این همه اتفاق واست افتاده باشه!"

بم بم در حالی که با ماگ کاغذی قهوه اش روی میز بازی میکرد با لحن متعجب و گیجی گفت و باعث شد جکسون سرش رو تکون بده.

"اون موقع که تو یهو غیبت زد، رئیس تا یه مدت طولانی منتظرت بود و کسی رو استخدام نکرد ولی وقتی خبری ازت نشد و تماس هات رو جواب ندادی اون هم بیخیال شد. ما چیزی درباره ی اون حمله و قتل نشنیدیم..."

بم بم با شرمندگی گفت و باعث شد جکسون لبخند بزنه.

+بیخیال پسر! من میدونم که تو خیلی اهل کنجکاوی تو کار بقیه نیستی پس اونقدرام عجیب نیست که بی خبر باشی. در هر صورت...


جکسون مکث کرد و کمی روی صندلی پلاستیکی جابجا شد

+من چند وقته که به خونه ی قبلیم برگشتم و راستش این روزا دنبال کار میگردم. اما فکر نمیکنم به همین سادگی بتونم کار پیدا کنم...شهر خیلی تغییر کرده.

لبخند معذبی روی لبهاش نشست. خودش خیلی خوب میدونست با شرایطی که با وجود مارک داره نمیتونه سر هر کاری بره و خب این روزا پیدا کردن یه منبع درامد خودش به تنهایی سخت هست چه برسه به اینکه مثل جکسون شرایط خاصی هم داشته باشی!

از پشت میز کوچیک و پلاستیکی که توی انبار مغازه و برای استراحت بود بلند شد. نگاهی به دو ماگ قهوه ی دست نخورده ی روی میز انداخت.

+اونقدر حرف زدم که قهوه ها سرد شدن...!


با خنده گفت و پشت گردنش رو خاروند. بم بم با صدای بلند خندید و روی شونه ی جکسون زد و اون رو همراه خودش به بیرون از انباری کوچک مغازه برد.

"اشکالی نداره، فردا دوباره برات درست میکنم."

بم بم با خنده گفت و باعث شد جکسون سمتش برگرده. واقعا مطمئن نبود فردا هم بتونه بهش سر بزنه چون باید خیلی جدی تر دنبال کار میگشت

+بم بما متاسفم ولی من فردا باید برم دنبال کار. فکر نکنم بتونم بهت سر بزنم.

جکسون حدس میزد اون پسر بخاطر حرفش ناراحت میشه چون تا جایی که به یاد میاورد اون روحیه حساسی داشت ولی برعکس تصورش اون پسر لاغر لبخند زد و پشت پیشخوان رفت.


"منم برای همین گفتم فردا بیای اینجا...مگه دنبال کار نمیگردی؟ میتونی همینجا کار کنی، من دو ماهه که دنبال یه فروشنده ی پاره وقت میگردم اما هیچ مورد خوبی رو پیدا نکردم چون راستش حوصله ندارم بخوام به کسی کار یاد بدم. اما حالا کی بهتر از تو؟!"

جکسون که نمیتونست چیزایی که شنیده بود رو باور کنه یه ابروش رو بالا داد و با گیجی پرسید

⏳I Don't Know⌛Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt