نمی دونم چرا منو نمی کشی...!!

135 33 31
                                    

پلک هاش سنگین بود و به سختی از هم بازشون کرد. سردرد و بدن درد اولین چیزی بود که بعد از گیجی و خواب آلودگی نصیبش شد. کمی طول کشید تا چشمهاش به نور روز عادت کنه ولی با دیدن تصویر تار روبروش به شدت چشمهاش باز شد و سرش رو به سرعت از روی میز بلند کرد.

مارک سمت دیگه ی میز در حالی که لباسش رو دراورده بود و فقط با لباس زیر نشسته بود داشت یکی پس از دیگری باندهایی که دور زخم های بدنش پیچیده شده بود رو میکند و با دست زخم های تازه رو فشار میداد و باعث میشد اونها سر باز کنن و دوباره خونریزی کنن.

جکسون با سرعتی که برای خودش هم عجیب بود بلند شد و سمت دیگه ی میز که مارک نشسته بود رفت و دستهاش رو گرفت.


مارک سرش رو بلند کرد و با چشمهای سردش به چشمهای وحشت زده ی جکسون نگاه کرد.

+داری چیکار میکنی؟

جکسون با صدایی که بخاطر خواب و مستی دیشبش هنوز گرفته بود پرسید. مارک نگاهش رو ازش گرفت و سعی کرد مچ دستهاش رو از بین انگشتهای قوی جکسون ازاد کنه اما موفق نشد و دوباره به جکسون نگاه کرد

-نمی دونم... میخواستم یه چیزی رو بفهمم...

مکث کرد و سرش رو پایین انداخت. صورتش هنوز هم بی حس بود درست مثل لحن کلماتش.

-نمی دونم فقط حس کردم دلم میخواد بفهمم ادما چجوری میمیرن...اما من هنوز نمیدونم مردن چیه!


جکسون با این حرف زانوهاش شل شد و کامل روی زمین روبروی مارک نشست. دستش رو از مچ مارک سمت انگشتهاش برد و شروع به نوازششون کرد. انگشتهای مارک کمی خونی شده بودن ولی جکسون سعی کرد اونها رو نادیده بگیره.

+مارک اگر هی خودتو زخمی کنی ممکنه اونقدر خون ازت بره تا بمیری...

چشمهاش رو بست و دوباره باز کرد. سعی میکرد اشکی که توی چشمهاش در حال شکل گرفتن بود رو کنترل کنه

+تو نمی تونی بفهمی ادما چجوری میمیرن چون اگر بمیری دیگه نمی تونی برگردی، مارک اگر بمیری دیگه هیچ راه برگشتی نداری...!

میدونست که مارک حرفش رو نفهمیده پس چشمش رو اطرافش چرخوند تا یه جور دیگه ای این موضوع رو به مارک بفهمونه وگرنه مارک ممکن بود به کارای خطرناکش ادامه بده.

متوجه تکه نخی شد که از لباس مارک اویزون بود. به سرعت دستش رو جلو برد بعد از برداشتن لباس نخ رو بین انگشتهاش گرفت.


+مارک این نخ رو ببین.

نخ رو بالا کشید و باعث شد تیشرت مارک هم همراهش بالا بیاد.

+اینو ببین. ادما مثل این لباس میمونن. همه مون با یه چیزی مثل این نخ به زندگیامون وصل شدیم مارک...

⏳I Don't Know⌛Where stories live. Discover now