میدونم...من عاشقتم!

230 36 68
                                    


سرش سبک بود و حس میکرد کاملا خالی شده. هیچی حس نمیکرد، هیچی نمی دید و به هیچی فکر نمیکرد. چرا زنده بود؟ تمام گذشته مثل یه درام تلخ از جلوی چشمش رد شده بود و حالا تنها چیزی که بهش فکر میکرد دلیل زنده بودنش بود. توی سرش...توی این خوابی که الان توش فرو رفته بود میتونست به گذشته اش نگاه کنه ولی همونقدر که گذشته براش پررنگ بود، آینده کاملا تار و دور به نظر میرسید. اصلا آینده ای هم وجود داشت؟

***

چسب کوچیک پانسمان رو با دقت پشت کمر پسر چسبوند و بعد نگاهش رو سمت جکسون که کنار تخت ایستاده بود برگردوند و جک بدون هیچ حرفی سمتش اومد و بهش کمک کرد مارک رو روی تخت برگردونن. بعد از تموم شدن کارشون به جک که با تردید و ناراحتی نگاهش میکرد، خیره شد.

+مگه نگفتی این دارویی که بهش تزریق کردی بدنش رو بی حس میکنه؟ لازمه بازم دست و پاهاش رو ببندیم؟

به تکه پارچه های کنار تخت اشاره کرد و به زنی که روبروش لبه ی تخت نشسته بود خیره شد.

یون آه سرش رو پایین انداخت و آه کشید.

*بهتره احتیاط کنیم جکسون. میترسم به هوش بیاد و دوباره بخواد بره بیرون یا بلایی سر خودش بیاره، اون به شدت شوکه شده. و در ضمن دوز دارویی که بهش زدم زیاد نیست، ترسیدم اسیب ببینه.

جک سرش رو تکون داد و صبر کرد تا زن از لبه ی تخت بلند شه. خودش رفت و به جاش نشست و با دقت دست های مارک رو جلوی بدنش به هم بست. دلش نمیخواست اون گره رو سفت کنه و به مارک اسیب بزنه ولی ممکن بود اون بتونه خودش رو آزاد کنه.

*اخه اون چاقوهای لعنتی اونجا چیکار میکردن؟

دکتر سونگ با کلافگی پرسید و جک بعد از اینکه پارچه ی توی دستش رو محکم دور پاهای مارک گره زد زیر لب جواب داد.

+نمی دونم. صاحبخونه گفته بود وسایل به درد نخورش اونجاست و منم هیچوقت نرفته بودم سراغش. نمی دونستم همچین چیزی اون توئه!

برگشت و به مارک نگاه کرد که چشمهاش بسته بود و صورتش در آرامش خواب فرو رفته بود. واکنش مارک از چیزی که تصور میکرد بیشتر بود و این بیشتر از هر چیزی جکسون رو نگران میکرد.


-آه!

صدای ناله ای که از بین لبهای خشکیده ی مارک بیرون اومد، توجه هر دو نفر رو به خودش جلب کرد. دکتر سونگ به سرعت جلو اومد و کنار تخت مارک ایستاد.

*مارک خوبی؟ صدامو میشنوی؟

دکتر سونگ گفت و با چشم های نگرانش به چشمهای بسته ی مارک نگاه کرد. قبل از اینکه چشم هاش رو باز کنه اخمی بین ابروهاش نشست و بعد کمی پلکهاش تکون خورد.

وقتی که بالاخره پلک هاش از هم باز شد، اولین تصویری که روبروی چشمهای تارش دید، چشم های نگران جکسون بود که لبه ی تخت نشسته بود و بهش نگاه میکرد.

⏳I Don't Know⌛Where stories live. Discover now