نمی دونم چرا نجاتم دادی

130 32 17
                                    


با وحشت چشمهاش رو باز کرد. اون فقط یه خواب بود، یه خواب بد که باعث شده بود ضربان قلب جکسون در حد انفجار بالا بره و نفس نفس بزنه. چشمهاش به سقف دوخته شده بود و حس میکرد بدنش روی مبل خشک شده. در اخر تنها محرکی که باعث شد چشمهاش رو از سقف بگیره، سوزشی بود که توی پاهاش حس کرد؛ دردی که یادآور کابوس ترسناکش بود!

با ترس سرش رو پایین اورد و به پاهاش نگاه کرد که قلبش برای یک لحظه از تپیدن ایستاد. مارک درست مثل کابوسش بین پاهاش نشسته بود و با چاقوی کوچیکی روی دوتا رون پاش رو زخمی کرده بود. خون قرمز رنگش به ارومی از زخم ها خارج میشد و مارک هم بی توجه به نگاه ترسیده ی جکسون به اون بریدگی های قرمز رنگ خیره شده بود.

نمیدونست چیکار کنه، حس میکرد مغزش هم همراه اون خون ها از بدنش خارج شده چون هرچقدر که تلاش میکرد نمیتونست درست فکر کنه.


+تو...

صداش اونقدر گرفته و عجیب به نظر میرسید که از به زبون اوردن بقیه ی جمله اش پشیمون شد ولی همون صدای ضعیف کافی بود تا توجه مارک رو جلب کنه. مارک سرش رو بلند کرد و با اون چشمهای مشکی و خاموشش که انگار نوری داخلشون وجود نداشت به چشمهای وحشت زده ی جکسون خیره شد.

-قشنگه...!

مارک گفت و باعث شد گیجی هم به حس های ازاردهنده ی جکسون اضافه بشه

+چ...چی؟

جکسون با لکنت گفت. مارک چاقویی که هنوز هم توی دستش بود، بی توجه به عقب پرت کرد و دستش رو سمت یکی از پاهای جکسون برد. برخورد انگشت سرد مارک با زخم گرم و تازه ی جکسون باعث شد بی اراده بلرزه ولی هنوز هم اونقدر شجاعت توی وجودش داشت که همون لحظه از اونجا فرار نکنه.

-خونِ جکسون قشنگه...از خون مارک قشنگ تره...دوست دارم بیشتر بهش نگاه کنم!


جکسون ترسید؛ اونقدر ترسید که بی اراده مارک رو به عقب هل داد و به سرعت از روی مبل بلند شد. حس میکرد خون توی رگهاش مثل اتشفشانی در حال جوششه و میخواد از بدنش بیرون بزنه. بی توجه به زخم سطحی پاهاش که قطرات کوچک خون ازش بیرون میومد عقب رفت و به مارک خیره شد. مارکی که بخاطر حرکت ناگهانی جکسون به شدت به عقب پرت شده بود و بدنش به میز چوبی پشت سرش برخورد کرده بود و به همین خاطر صورتش کمی جمع شده بود، چشمهاش رو بسته بود و به جکسونِ وحشت زده نگاه نمیکرد.

جک احمق بود؛ احمق بود که هنوز هم اونجا ایستاده بود و فرار نمیکرد. احمق بود که همون لحظه مارک رو به اون موسسه برنمیگردوند و خودش رو خلاص نمیکرد. احمق بود که از اولش هم مسئولیت مارک رو قبول کرده بود. احمق بود که اون لحظه حتی بجای فکر کردن به تمام اون حماقت ها داشت به صورت از درد جمع شده ی مارک نگاه میکرد و توی قلبش احساس درد میکرد. پاهاش رو که کمی میلرزیدن وادار کرد به جلو برن و روبروی مارک روی زمین نشست. در واقع گاهی عاقل ترین ادم ها هم انتخاب میکنن که توی زندگیشون فقط یه احمق باشن!

⏳I Don't Know⌛Where stories live. Discover now