نمی دونم واقعا میتونیم فقط دوتا دوست بمونیم؟!

105 34 16
                                    


*مارک نباید اون همه...

جمله ی دکتر سونگ با بسته شدن چشمهای مارک و جمع شدن صورتش از سرما نیمه کاره موند. با اینکه دهنش پر از بستنی بود اما با درموندگی اون رو باز گذاشته بود تا شاید کمی از یخ زدگی ناگهانیش کم کنه. همزمان صداهای نامفهومی بین گریه و ناله از گلوش بیرون میومد که جکسون نمی تونست حدسی درباره شون بزنه.

+وقتی دهنت اینقدر کوچیکه نباید یهو اون همه بستنی رو بریزی توش.

جک با خنده رو به مارک گفت ولی مارک که تازه تونسته بود کمی از بستنی تو دهنش رو قورت بده به جک نزدیک شد و صورتش رو چند سانتی صورت جک برد و نامفهوم لب زد


-دهنم...میسوزه...فوتش کن!

منظره ی روبروی چشم های جک میتونست مثل یک زلزله ی هشت ریشتری عمل کنه و تمام وجود جک رو به یکباره به نابودی بکشه.

مارک؛ پسری که جکسون تا سر حد مرگ عاشقش بود به طرز احمقانه ای لبهای نرم و براقی که روشون بستنی چسبیده بود رو به لب جک نزدیک کرده بود و با چشمهایی که مثل دوتا تیله ی سیاه توی اشکهاش شناور بودن بهش زل زده بود.

انگشتهای باریکش روی بازوهای جک فشار ارومی میاوردن و تمام اینها در کنار هم باعث تپش قلب دیوانه وار جک شده بود.

*مارک اینقدر جکسون رو اذیت نکن!


دکتر سونگ با صدای سرزنش گر و معذبی گفت و باعث شد مارک از جکسونی که مثل یک مجسمه فقط بهش خیره شده بود فاصله بگیره، هرچند که بی میلی رو میشد از ناله ی آرومش حس کرد اما در آخر فقط مثل پسر مطیعی سعی کرد خودش هرطور شده با دهن یخ زده اش کنار بیاد.

*تو یه چیز سرد خوردی مارکی. فوت کردن برای چیزای گرمه نه سرد!

این بار با مهربونی گفت ولی مارک که بستنیش رو قورت داده بود حالا با لب های اویزونش جوری روی مبل نشسته بود که انگار نمی خواد به دکتر سونگ نگاه کنه.

یون آه که اون واکنش بچگانه رو از پسر روبروش دید شروع به خندیدن کرد.

*الان قهر کردی؟

جکسون که بالاخره تونسته بود قلبش رو اروم کنه با دیدن صورت مارک لبخند زد. اون پسر انگار همراه خاطراتش، سن و سالش رو هم گم کرده بود!


+مارک تو باید جواب دکتر سونگ رو بدی!

جکسون با مهربونی در حالی که هنوز هم لبخندش رو حفظ کرده بود گفت و باعث شد مارک بهش نگاه کنه و بعد دوباره سرش رو پایین بندازه

-من نمی دونم قهر کردن چیه، ولی الان دلم نمی خواد دیگه با آدما حرف بزنم!

مارک هنوز هم به هیچکدوم از اون ها نگاه نمی کرد اما دوباره صدای خنده ی دکتر سونگ توی گوشش پیچید و بعد صدای چیزی که نمی دونست چیه

⏳I Don't Know⌛Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon