😽39😽

1.2K 270 10
                                    

بعد از دانشگاه، جونگین وقتی به خودش اومد که نصف مسیر خونه ی کیونگسو رو رفته بود و وقتی سر کوچه متوجه موقعیتش شد یا کلافگی برگشت و راهشو به سمت خونه ی خودش کج کرد.

چهار روزی میشد که نه تونسته بود اونو ببینه و نه باهاش حرف بزنه. درسته، شاید چهار روز در نظر شما عددی نباشه. ولی واسه بیچاره ای مثل جونگین -دوست داره میزان عجزشو در صورت نبود کیونگسو اینجوری به زبون بیاره- مثل یه قرن گذشته بود.

میتونست به کیونگسو زنگ بزنه. میتونست بهش پیامم بده. ولی واسه همچین کارایی اول انتظار داشت کیونگسو پیش قدم بشه.

بخاطر غرور و این داستانا نبود، اشتباه برداشت نکنین. فقط میخواست بهش زمان و فضای کافی بده تا بتونه به خودش و رابطش با خانوادش سر و سامون بده.

وقتی گوشیش زنگ خورد فکر کرد مامانش بخاطر دیر کردنش نگرانش شده. ولی بعدش اسم روی صفحه رو دیده بود و خشکش زده بود.

احتمالا یخورده زیادی خشکش زده بود که صدای زنگ گوشیش قطع شد و نشانه ی تماس بی پاسخ گوشه ی صفحه نشست. درست وقتی میخواست نشانه ی تماس رو لمس کنه، کیونگسو دوباره زنگ زده بود.

-"چرا گوشیتو اینقدردیر جواب میدی جونگین؟!"

صورت جونگین در اون لحظه میمیک های بیشتری از چهره ی مونالیزا داشت. اونقدر دلتنگ شده بود که اگه چند کلمه ی دیگه رو هم با صدای کیونگسو میشنید میتونست گریه کنه.
-"زنگ زدی!"

بعد از اونهمه سکوت آدم منتظره یه مکالمه ی مهم تر و پر حرارت تر بینشون صورت بگیره اما چه کنیم که تنها مواد توی دستمون یه جونگین چلمنگ و کیونگسویی بود که چندین روز به خودش زحمت تماس گرفتن با جونگین رو نداده بود.

-"آره زنگ زدم، چون آخرین صحبتمون به تاریخ پیوسته بود. بگذریم، بحث کردن در این باره بمونه برای بعد. تو واسه مامانامون قرار ملاقات جور کردی؟"

چرا لازم بود برای درک معنی این جمله چند بار از اول تا آخر مرورش کنه.
-"نه، مگه همو دیدن؟"

-"چند روز بود تو خونه هی داشتیم قایم باشک بازی میکردیم. یه روز میرفتم آشپزخونه میگفت وای زانوهای من درد میکنه برمیگشت تو هال ، یه روز دیگه میرفتم هال میگفت وای فکر کنم یه چی رو گازه. ولی امروز به طرز عجیبی فرار نکرد و ازم پرسید که چطوری با هم آشنا شدیم. بعد از ظهر بکهیون زنگ زد و پرسید که مامانامون از کی باهمدیگه رفیق جینگ شدن که میرن کافی شاپ قهوه میخورن! جونگین مامانامون کی رفیق شدن؟"

جونگین در این مورد هیچ نظری نداشت. نمیدونست مامانش زیر زیرکی چیکارا کرده. اونو ول کنین، کیونگسو گفته بود رابطش با مامانش بهتر شده مگه نه؟ اگه قرار بود کسی که بیشتر از همه واسه این قضیه خوشحال شده رو با انگشت نشون بدین، مطمئنا همه ی انگشتا جونگین رو نشونه میگرفت.

MEOW ≧(^ω^)≦   Where stories live. Discover now