Chapter 1

3.5K 239 69
                                    

روبه آینه ایستاد و دستش رو روی کرواتش کشید. این بار پنجمی بود که محکمش می کرد.
بعد از چند ثانیه، انگشتهاش رو آروم داخل موهاش برد و مرتبشون کرد.
'بهتر از این نمیشه!'
لبخندی به ظاهر جدیدش زد و از سر تا پاهاش رو با دقت چک کرد: پیراهن سفید، کروات مشکی، شلوار پارچه ای طوسی وکیف چرم.
از روی میز چوبی ای که کنار آینه بود سوییچ ماشین رو برداشت و در اتاق رو با احتیاط باز کرد. با عجله در رو بست و قدم هاش رو به سمت پله سوق داد:

"صبح بخیر لاو، خوب خوابیدی؟"
آنه گفت و بوسه ای رو گونه های صورتی پسرش گذاشت و به سمت آشپزخونه هدایتش کرد.

"صبح بخیر مام...اره ولی  اگه بشه اسمش رو خواب گذاشت...راستش از شدت هیجان نتونستم بخوابم"
با لبخند محوی به مادرش نگاه کرد، بی هدف به سمت یخچال رفت و درش رو باز کرد.

"چیزی میخوای؟"

"چیزی میخوام؟ آه...نه نمیدونم چرا در یخچال رو باز کردم!"
با غرغر در رو بست و نفس عمیقی از روی کلافگی کشید.

'چیکارداری میکنی احمق؟'
صدای نامفهومی مثل همیشه توی سرش زمزمه شد.

"آروم باش هری.سعی کن از اولین روز دبیرستانت نهایت لذت رو ببری...منتظر چی هستی چرا نمیشینی؟ صبحانه آمادس."
آنه همونطور که میگفت محتوای روی میز رو آماده کرد.

"دلم برای توماس تنگ شده نمیخوام بدون اون مدرسه برم."
هری گفت و با یاد آوری خاطره هایی که با توماس داشت ابرو هاش توی هم رفت. اون مرد راننده شخصی و یکی از بهترین دوست های هری بود که قبلا اون رو تا مدرسه می رسوند.

هری و خانوادش مجبور شدن چشایر رو بخاطر شغل جدیدی که مادرش پیدا کرده ترک کنن. و حالا اون ها توی نیویورک بودن شهری که به قول جما شهر آدمای پولدار و ماشین های گرون قیمته!

"مام، من امروز با ماشین خودم میرم نمیخوام یه پسر لوس که وابسته به مادرشه بنظر بیام"

آنه فنجان های چای رو روی میز گذاشت و روی صندلی کناری هری نشست.

"هیچ کس نمیتونه تورو بخاطر این که مادرت دوست داره کنارت باشه و مواظبت باشه مسخرت کنه هری، ولی باشه میتونی با ماشین خودت بری من حرفی ندارم."
آنه دستش رو توی موهای خوش حالت هری برد و اون هارو بهم ریخت.

هری کلافه هوفی گفت و دست مادرش رو پس زد.
"واقعا هدفت از بهم ریختن موهایی که چند دقیقه برای درست کردنشون وقت گذاشتم نمیفهمم....ولی این سال اولیه که توی این دبیرستان هستم و خب یکم یجوریه...میتونی درک کنی؟"

"طوری حرف میزنی که انگار تاحالا دبیرستان نرفتی؟ لاو تو با محیط دبیرستان آشنایی میدونی که کسی نمیتونه مسخرت کنه."

"کاش چشایر میموندیم... من سال دوم دبیرستانم رو همونجا میگذروندم... با دوستای خودم."
هری گفت و فنجون رو بالا اورد و اون رو سرکشید.

Hallucination [L.S]Where stories live. Discover now