چندتا نکته قبل از شروع:
>این داستان تو قرن ۱۶ در کشور اسپانیا اتفاق میوفته
>بر این اساس ناقوسها سقوط میکنند شامل محتوای هموفوبیک، مذهبی و ضد مذهب میشه
>در ضمن اگه علاقه مند به فیک هایی هستین که زود به اسمات میرسه هم این فیک انتخاب خوبی براتون نیست :)
با این حال مطمئنم اگه صبور باشید رمنس فیک شما رو نامید نمیکنه >~•>تا جایی که در توانم بوده، تلاش کردم خیلی دور از واقعیت نباشه
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید^^
Church bells Fall:
از روی تخت بلند شد. استخونای بدنش مثل چوب تخت قیژ قیژ صدا میداد. هنوز خستگی دیشب از تنش در نرفته بود.
پیرهنشو مرتب کرد و شلوارشو پوشید. همونجوری که از اتاق بیرون میرفت، جلیقه ی چرمش رو تنش کرد و کمربندش رو بست. بدنش کاملا کوفته شده بود؛ اگه مجبور نبود، ترجیح میداد بقیه ی روز رو توی تختش بگذرونه، خمیازه ای کشید، تو اینه به خودش نگاه کرد.وضع موهاش زیاد تعریفی نداشت، یکم روغن برداشت و موهاشو مرتب کرد و چکمه ها رو تو پاش کشید. همونطور که از راه پله پایین میومد، صدای کفشش رو روی چوب فرسوده ی خونه میشنید.
-خدای من چه شب خسته کننده ای بود
نویو –اقای دکتر اومدین؟ اوه هنوز بوی الکل میدین!
بکهیون روی صندلی نشست: حس میکنم معدم داره اتیش میگیره، برام یکم از همون داروی گیاهی درست کن.
-قبلا اماده کردم، الان براتون میریزم..کای حالش چطور بود؟
-چطور قراره باشه مثل هر شب ابجو و دخترای هرزه ی جذاب که دورش میرقصن .. یه مرد مگه از زندگیش چی میخواد؟
-احتمالا یکی مثل شما رو
چشماشو تو حدقه چرخوند و سرشو تکون داد.
-اووه منو نخندون نویو
لیوان دارو گیاهی رو با سختی قورت داد : لعنت بهش، تلخهنویو ملافه ی روی تخت رو صاف کرد و روش نشست. با همون چهره ی بیتفاوت به بکهیون نگاه کرد.
-دکمه هاتون رو درست ببندید دکتر بیون، اون کبودیا روی پوستتون داره داد میزنه!
بکهیون دکمه های بالایی که باز مونده بود رو بست و جلیقش رو صاف کرد. بقیه ی دارو رو به سختی قورت داد.
-اخ راستی به بیلی و ایوا غذا دادی؟
نویو اهی کشید -هر روز میپرسید در حالی که میدونید من فراموش نمیکنم به اون حیوونای بیچاره غذا بدم.بکهیون بشکنی زد: هر خونه ای به یکی مثل تو نیاز داره، اگه نبودی من چیکار میکردم؟
-کپک میزدین
-گربه ی عوضی
دوباره خمیازه کشید، گردنش درد میکرد. صدای در اومد. مردی درحالی که بچشو روی کولش گرفته بود، داخل درمونگاه دوید.
-اقای دکترکمکم کنید.. بچم داره میمیره!
بکهیون از جا بلند شد و به طرفش رفت، همونجوری که معاینش میکرد، پرسید:
-چی بهش دادین بخوره؟
-از دیشب چیزی نخورده... میگفت حالش بده
-اخرین بار چی خورده؟ احتمالا شیر نخورده؟
-خورده، فقط یه کاسه شیر خورده
نگاهی به بچه ی رنگ پریده انداخت و اهی کشید.
-درست حدس زدم، مسموم شده.. نویو اون ظرفو بیار
به پهلو چرخوندش و اروم پشتش میزد تا بتونه چیزی که خورده رو بالا بیاره، یکم بعد پسر به نظر بهتر میومد. بکهیون نفس راحتی کشید و دستکششو در اورد .
-اقای فرول بهتره بیشتر مراقب چیزایی باشید که میخورین، به نظر میاد حال پسرتون خوبه... اگه بازم تب کرد بیاریدش
مرد پسرشو روی کولش گرفت و چندتا سکه به بکهیون داد.
-حتما..خدا به پسرم رحم کرد.. خدا بهتون روزی بده
-ممنونم، وقت به خیر
YOU ARE READING
Church Bells Fall ^ Completed
Historical Fiction«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...