6-کابوسِ پارک چانیول ؟!!

3.6K 868 98
                                    

بک بیدار شد ..فک کرد صبح شده ..نگاهی به ساعت انداخت هنوز سه بود ..بدیه بکهیون همین بود که اگه رو تخت و بالشت خودش نمیخوابید ..تا صبح هزار بار بیدار می شد و خواب نا آرومی داشت..تشنه بود بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت ..بعد از اینکه آب خورد موقع رد شدن صدای ناله های چان به گوشش رسید
آروم در رو باز کرد
چان -ن..ه نه نههه
بک سریع بالای سر چان رفت ..چان صورتش عرق کرده بود و هی به خودش میپیچید
بک شروع به تکون دادن چان کرد -چانیول ..چانیول بیدار شو داری خواب میبینی
چان یهو از خواب پرید و نشست ..بک هم بخاطر این حرکت یهویی چان تعادلش رو از دست داد و به شکم روی پای چان افتاد

بک سریع خودش رو روی تخت جمع و جور کرد و کنار چانی که بی حرکت به دیوار زل زده بود نشست
بک دستش رو روی شونه
چان گذاشت -چانیول ..خوبی ؟ کابوس دیدی؟
چان صورتش رو سمت بک برگردوند ..بک با دیدن اشک هایی که صورت چان رو پوشوندن گفت -یااا..احمق چرا گریه میکنی ؟خواب بود فقط خوااااب حالا مگه چی دیدی؟

چان با یادآوری خوابش سرعت سرازیری اشکاش بیشتر شد ..بی صدا فقط اشک می ریخت
بک نچی زیر لب گفت ..الان باید برای آروم کردن چان چیکار میکرد ؟
به نشونه ی همدردی بک چان رو تو اغوش خودش گرفت و چان هم مثل یه پسر بچه بی پناه سرش رو توی آغوش بک پنهان کرد ..بک مشغول نوازش موهای چان شد

بک-نمیخوای بگی خواب چی دیدی ؟؟ بگی بهتره ها اینجوری یکم خالی میشی
چان نفس عمیقی کشید و عطر بکهیون رو به ریه هاش کشید ..-خواهرم...یورا..تومور داره ..خواب دیدم که.. که
بک -آروم باش فهمیدم ..دیوونه تو به جای اینکه الان گریه کنی باید به فکر این باشی خواهرت خوب میشه ..و اون فقط یه خواب احمقانه بوده
چان آروم تایید کرد
بک نگاهی به چان که تو بغلش بود کرد ..هیچ شباهتی به چانی که میشناخت نداشت اون چانه قوی و مغرور حالا داشت مثل یه پسر بچه تو بغلش اشک می ریخت

چان خودش رو از بک جدا کرد و محکم گفت -درسته ..نمیدونم چرا همچین شدم..اه بیخیالش فردا باید برم دیدنش ..آره آره
چان اینو گفت و روی تخت پشت به بکهیون دراز کشید و تو خودش جمع شد ..نمی دونست چرا غم کل سال های زندگیش همین امشب بهش هجوم اوردن

بکهیون نگران چانیول بود ..قشنگ معلوم بود حالش خوب نیست -میخوای پیشت بمونم؟
چان سریع جواب داد -مگه بچه ام ؟
بک میخواست جواب بده پس چی؟:| اما بجاش گفت -در اصل خودمم این اتاقو ترجیح میدم تختش نرم تره

و بعد خودش رو کنار چان رو تخت انداخت
چان بخاطر پررویی بک لبخندی زد و بعد سعی کرد بخوابه
**
صبح روز بعد وقتی بلند شد که آماده شه چشمش به بکهیونی که خودش رو مثل یه ستاره دریایی وسط تخت پخش کرده بود افتاد موهای طلاییش روی صورتش پخش شده بودن

چان-هی توله بیون بلندشو باید بریم
بکهیون صدای کیوت عجیبی از خودش درآورد که باعث شد از شدت کیوتیش ضربان قلب چان بهم بریزه- هی گفتم بلند شو دیگه
بک با چشمای پف کرده و موهای درهم روی تخت نشست -به همین زودی صبح شد ؟یاااقرار نبود
چان همینجور که از اتاق بیرون میرفت گفت -که صبح بشه ؟

Golden Week [Completed]Where stories live. Discover now