سه سال بعد _ نیویورک _ساعت پنج عصر یک ساعت مونده به شروع مراسم ازدواج
بک هوفی کشید و عصبی روی کت و شلوار اتو کشیده ی چان که روی مبل بود نشست -پارک چانیول واقعا با خودت چه فکری کردی رفتی قبل مراسم حلقه ای ک مال من بوده رو کردی دستت ؟
چان در حالی که انگشتش توسط سهون کشیده می شد گفت -همینطوری دلم خواست
بک با حرص بدون توجه به کت و شلوار چان که زیر باسن مبارکش بود شروع به پریدن کرد -اه یعنی چی دلت خواست ؟ یک ساعت دیگه مراسم کوفتیه و ما هنوز نتونستیم حلقه رو از دست تو دربیاریم
لوهان در حالی که آب و صابون میاورد رو به بک گفت -احمق چروک شد کونت رو از روی کت و شلوار جمع کن
بک با سریع ترین حالت ممکن از روی مبل بلند شد و متوجه کت شلوار چان شد -این اینجا چیکار میکنه ؟ اهه..امروز همه چی دست به دست هم داده این مراسم برگزار نشه
و بعد به سرعت از اتاق خارج شد
چان سعی کرد بلند شه و دنبالش بره که سهون و لوهان جلوش رو گرفتن
لوهان-اول بزار این گندی که زدی رو درست کنیم بعد برو***
نیم ساعت به شروع مراسم بود و تقریبا باغی که برای مراسم تدارک دیده بودن پر شده بود و همه منتظر زوج مراسم بودن ..البته زوجی که قبل مراسم با هم قهر کرده بودن
سهون -احیانا نباید اون قهر کنه بخاطر حلقه و این داستانا ؟ تو چرا قهر کردی ؟
چان نگاه دلخورش رو به سهون داد -دنیل و یوجین رو دعوت کرده ..کسایی که رسما بهش اعتراف کردن و از وقتی هم اومدن بک خیلی تحویلشون گرفته
کای در حالی که سینی نوشیدنی ها دستش بود گفت -اه چان اینا گارسونن تو استخدام کردی ؟ من باید کاراشونو بکنم ..اینقدر هم قیافه نگیر بکهیون خوب کرده دعوتشون کرده بهشون بفهمونه مال کیه ..مسخره ..خودتو جمع کن از کلیسا اومدن
سهون از روی سکو پایین رفت تا چان تنها باشه
چان لبخندی زد و مشغول صاف کردن کت و شلوار مشکی رنگش شد
بعد از سه سالی که روز هاش رو با غم و شادی کنارهم گذرونده بودن تصمیم گرفته بودن این رابطه رو همیشگی کنن ..بعد از اینکه درس هر دوشون تموم شد با راضی کردن خانواده هاشون _که بماند چقدر سخت بود_ تصمیم گرفتن بعد از رسمی کردن ازدواجشون یه استودیو مشترک با هم تو نیویورک راه بندازن**
مامان بک-هیون هیون..بنظرت پاشنه ی کفشام زیادی کوتاه نیست ؟
بک با لبخند ساختگی ای به مامانش که رسما حالا با اون کفش ها حدودا هم قد چان شاید هم بلند تر بود نگاه کرد -مامان نمیدونم هدفت رسیدن به کجاست ؟ اگه اسمونه آره کوتاهه
مادر بک چشم غره ای به بک رفت و موهاش رو پشت گوشش انداخت -آماده ای؟ پدرت منتظر ایستاده تا تو رو تحویل شوهرت بده ما رو از دستت راحت کنه
بک در حالی که به سمت در خروجی اتاق میرفت پوکر گفت -مامان ؟ مگه من چقدر شما رو در سال میدیدم که سر بارتون باشم ؟
مامان بک جلو اومد و بوسه ای روی گونه ی پسرش گذاشت -شوخی کردم پسرم
بک سری از تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت و با دیدن پدرش سرش رو پایین انداخت ..پدرش اوایل اصلا راضی نبود اما چون اصرار های هر دو طرف دید بالاخره رضایت داد
پدر بک لبخند محوی زد -خوشبختی پسرم تو اولویتمه نمیخواد خجالت بکشی ..این زندگی توعه و تو حق انتخاب داری که بخوای کنار کی بگذرونیش
بک سرش رو بالا گرفت و به چشمای پدرش خیره شد -بابا دوست دارم
پدرش برا اینکه فضای احساسی رو عوض کنه بازوش رو جلو آورد و گفت -بریم ؟
بک دستش رو دور بازوی پدرش حلقه کرد و دسته گل رز صورتی رنگش رو بالا آورد
بعد از اینکه با چان قهر کرده بودن همو ندیده بودن ..و الان از شدت هیجان برای دیدن چان توی اون کت شلوار نزدیک بود نیشش جر بخوره
با پدرش روی فرش سفید رنگ وسط باغ که دور تا دورش گل کاری شد بود قدم برداشتن
مهمون ها همه به احترامشون ایستاده بودن ..بک حتی تو خوابش هم نمی دید یه روز بخواد مراسم ازدواج بگیره حداقل بعد از اینکه به گرایشش پی برد
YOU ARE READING
Golden Week [Completed]
Fanfiction✮┄┅❥✾❥┅┄✮ Ɓуυη Ɓαєкнуυη✨: _♡بیون بکهیون دانشجوی موسیقی که همیشه اسمش کنار دردسر میدرخشه یه شرط بندی مهم رو میبازه و در ازای اون باید یکی از کارهایی که دوستاش میگن رو انجام بده یا باید بره وسط دفتر اساتید داد بزنه فاک می هارد یا اینکه مخ شاخ دانشگاهش...