15-پس چانیول دوست پسر بکهیونه!!

3.2K 772 105
                                    

مامان بکهیون -ایگووو پسر کوچولومم بالاخره اومد
بکهیون لبخند زورکی زد و خودش رو تو بغل مامانش جا کرد
بک-مامان دلم برات تنگ شده بود
مامان بک ضربه ای به پشت کمر بک زد و گفت -میدونم داری دروغ میگی
بک -هوم
مامانش سریع بک رو از خودش جدا کرد و گفت -دروغ میگی ؟
بکبوم از اشپزخونه بیرون اومد و گفت -مامان بیخیال این بکهیون همیشه چرت میگه بیایین بشینیم
بک بیحال خودش رو روی کاناپه کنار مادرش انداخت خب حالش گرفته بود شب هاتی که قرار بود با دوست پسرش رقم بزنه بخاطر مامانش بهم خورده بود

مامان بکهیون-هی هیون پسرم اینقدر غذای بیرون نخور معدت رو داغون میکنی
بک با تمسخر گفت -مامان من از وقتی یادمه دارم غذای بیرون رو میخورم چه اینجا چه خونه ی خودمون
حقیقت بود مادر بک هیچ وقت هیچ زمانی رو برای آشپزی اختصاص نمی داد و اگه هم میداد آشپزخونه رو به آتیش میکشید
مامان بک که اصلا بهش برنخورده بود گفت -حداقل  رستورانت رو عوض کن
بک جا خورد مامانش از کجا میدونست همیشه یه رستوران میره؟ اصلا از کجا میدونست می ره رستوران ؟
مامان بک که سوال بعدی پسرش رو حدس میزد گفت -اینقدر هم از غذا هات استوری نذار
بکهیون تقریبا بلند داد زد-وات د هل مامان تو اینستا داری ؟
بک تا جایی یادش میومد مامانش هر کاری کرده بود هر جا هم اکانت داشت اینستا نداشت و اگه هم داشت بک باید خبردار می شد که بلاکش کنه بک هیچ رابطه ی خوبی با فامیلاش نداشت همه رو از روز اول با یه خوش آمد گویی به بلاک لیست هدایت کرده بود

مامان بک-معلومه که دارم
بک لبخند مصنوعی زد -نمیخوای اکانتت رو بدی فالو کنم مامان قشنگم ؟
مامان بک -پسرم تو اکانتمو داری منتها فالو نکردی آماندا رو یادت میاد ؟همون که خودشو زیر پستات  جرواجر میکرد ؟
بک اخم ظریفی رو پیشونیش نشوند اون فقط یه آماندا میشناخت که به شدت دنبالش بود و اینقدر بهش گیر داده بود که آخر سر بک بهش گفته بود گیِ و فقط بیخیالش شه ..و فاک اون مامان لعنتیِ خودش بوده

اب دهنش رو با صدا قورت داد و برگشت سمت مامانش
مامان بک -درسته پسرم من همونم فقط یه کم حوصلم سر رفته بود گفتم پسرام رو اذیت کنم به بکبوم که پی ام دادم همون ثانیه اول بلاکم کرد اما تو نه راستی اون پسر خوشتیپه تو پست آخرت دوست پسرته ؟
بک دنیا رو سرش خراب شد مامانش حتی پستش رو با چانیول دیده بود
بکبوم -هیون من چرا پستت رو ندیدم ؟
بک آروم لب زد -هیونگ بلاکی
و بعد دوباره به مادرش نگاه کرد ..اما هیچ آثاری از خشم تو صورتش نبود حقیقتا الان انتظار داشت یه عالمه نصیحت رو تو صورتش تف کنه
مامان بک -زندگی تو هیچ ربطی به من نداره پسرم هر کار میخوای بکن
درسته مامان بک نمونه ی بارز جمله ی " از مادر بودن فقط زاییدنش رو بلده " بود شوهر بدبختش توی کارخونه جون میکند تا زنش از مد روز عقب نیوفته و پسرایی که هر کدوم خودجوش بزرگ شده بودن ..اونا مثالِ یه خانواده ی رویایی بودن

Golden Week [Completed]Место, где живут истории. Откройте их для себя