16-نباید اینجوری تموم می شد!!

3K 794 142
                                    

بک -عه..هیونگ تو ..تو چرا اینجا وایسادی ؟ خب میرفتی سوار ماشین می شدی تا من بیام
بکبوم با لحن تمسخر آمیزی گفت -اخه گوشی پیدا کردنت یکم طول کشید
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و با لبخند گفت -خب میدونی راستش گوشی رو که پیدا کردم ..فقط ..خب ..داشتم با چانیول صحبت میکردم یکم طول کشید
بکبوم در حالی که سوار ماشین می شد گفت -درمورد چی صحبت میکردین ؟
بکهیون هم داخل ماشین نشست و گفت -دانشگاه
بکبوم با حرص کمربندش رو بست و گفت -که دانشگاه ..هوم خوبه
بکهیون نگاهی به بکبوم انداخت رفتارش عجیب شده بود ..با خودش فکر کرد حتما دوباره با سونهی بحثشون شده
شونه ای بالا انداخت و به منظره ی بیرون خیره شد تا اینکه گوشیش زنگ خورد
بک-سلام هیونگ
ییشینگ-سلام هیونی میخواستم بدونم فردا عصر سرت شلوغه ؟
بک-اومم..نه چطور ؟
ییشینگ -میخواستم ببینمت
بک -باشه مشکلی نیست
ییشینگ-پس تا بعد میبینمت
بک-بای هیونگ

بعد از اتمام تماسش با ییشینگ نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و داد زد -وات د هل ؟ امروز آخر ماهه؟ و من هنوز پروژه ی کوفتیم رو آماده نکردم ؟؟؟؟
بکبوم -به جای اومدن همراه من یا رفتن به مهمونی های بیخودی میتونستی بشینی پروژه ات رو درست کنی
بکبوم از قصد رو کلمه ی مهمونی تاکید کرد الان دیگه حتی شک نداشت اون شب بکهیون برای مهمونی خانوادگی چانیول دعوت شده بود نه مهمونی دوستش
بک-تو امروز چته هیونگ ؟ من همراه تو نمیومدم پروژه ام چقدرش اوکی می شد؟ و اینکه تو خودت میدونی من حاضرم از پروژه هام بگذرم ولی از مهمونی نه
بقیه راه رو توی سکوت طی کردن به محض رسیدن بک خودش رو توی اتاقش حبس کرد تا برای پروژه ی لعنتیش که قرار بود فردا تحویل بده یه کاری بکنه
حدود دو ساعت گذشته بود و بک تازه جزوه های مچاله شده اش رو از زیر تختش پیدا کرده بود و مشغول تایپ پروژه اش توی لپ تاپ بود که زنگ گوشیش توجهش رو جلب کرد بدون نگاه کردن به اینکه کیه جواب داد
بک-بگو
چان -واو ..بگو کلمه ی جدیدیه ک جایگزین سلام شده ؟
بک واقعا افکارش بهم ریخته بود بخاطر پروژه نصفش حوصله هیچ بحثی رو نداشت -چان بعدا حرف میزنیم باشه ؟
چان با لحن جدی ای گفت -چیزی شده ؟
بک-گفتم که بعدا صحبت میکنیم ..فعلا
و بعد گوشیش رو بلافاصله قطع کرد .. تو این وضعیت اسف باری که برای خودش درست کرده بود ناراحتی چان اصلا براش مهم نبود ..چان رو می شد دوباره خر کرد که آشتی کنه اما استاد رو نمی شد کاری کرد که پاسش کنه

***
صبح روز بعد ..بعد از اینکه پروژه هاشون رو با سهون و لوهان تحویل دادن از کلاس بیرون زدن
بک-پیرمرد کرفس ..فکر کرده کیه به من میگه پروژه ات قابل قبول نیست ..آخه نفهم اگه تو هم جای من بودی یه شبه میتونستی همچین پروژه ای رو آماده کنی ؟ دلم میخواست همون پروژه رو بکنم تو ماتحتش
لو آروم خندید و ضربه ای به بازوی بک زد -خب بابا آروم باش ..
بک واقعا عصبی بود دیشب تا دیر وقت بیدار بود و اخرشم پروژه اش رد شده بود الان قابلیت آتیش زدن دانشگاه رو هم داشت -ببینم تو هم وقتی از خواب و شامت بگذری میتونی آروم باشی ؟ من فقط دو ساعت کوفتی خوابیدم الان بیهوش میشم میفهمی ؟
سهون دست هاش رو تو جیبش فرو برد و گفت -فکر کنم تو بیشتر نگران خوابتی تا افتادن این ترم
بک -خوابم همیشه برام بین همه چی مهم تر بوده ..تو میدونی من با چه امیدی دوران مدرسمو با صبح زود از خواب پا شدن  گذروندم ؟ به امید این که از مدرسه وقتی برمیگردم میتونم بخوابم ..خواب واقعا خوبه .. کاش میشد به اندازه ی تایمی که میخوابم بهم حقوق میدادن اونوقت الان میلیاردر بودم و میتونستم کل این دانشگاه رو بخرم اون استاد پیر کرفس رو هم اخراج کنم ..اه
لوهان رو به چانیولی که چند دقیقه بود به جمعشون پیوسته بود اما بکهیون اینقدر گیجِ خواب و مشغول وراجی بود متوجهش نشده بود گفت  -خب بکهیون الان واقعا خوابش میاد و بهش حق میدم هذیون بگه
بک رد نگاه لو رو گرفت و به چان رسید لبخند محوی زد و گفت -هی سلام چانیول
و بعد بدون اینکه منتظر جواب چان باشه از کنارش رد شد
چان دستش رو گرفت و بک رو به سمت خودش برگردوند-تو معلوم هست از دیشب چته ؟ رسما داری منو نادیده میگیری اون از دیشب ..اونم از امروز صبح که هرچی صدات زدم توجه نکردی اینم از الان
بک اخمی بین ابروهاش نشوند اصلا یادش نمیومد کی چان صداش زده -واقعا ؟ من امروز صبح اصلا متوجه نشدم
چان -الان که متوجه شدی ..تو یه طوریت هست
بک عصبی بازوش رو از دست چان بیرون کشید -آره هست  دارم این ترم کوفتیم رو میوفتم اونم همش تقصیر توعه که این یه هفته درگیرم کردی اگه نبودی من یادم میموند باید پروژه امو تحویل بدم اونوقت یه چیز خوب درست میکردم
و بعد به سمت در خروجی دانشگاه به راه افتاد ..بکهیون زندگیش ، اخلاقش و تصمیماتش همه چیش به ساعت خوابش بستگی داشت ..درست عین بچه ها که اگه ساعت خوابش بهم میریخت پرخاشگر می شد و متوجه نمی شد چی داره میگه به کی داره میگه فقط دلش میخواست برسه خونه و فقط بخوابه

Golden Week [Completed]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz