Part 1

392 49 42
                                    

"ژانوس"

پاهاش رو روی زمین میکشید تا بتونه مسیر رو طی کنه .

پا برهنه بود و توی اون شرایط، اهمیتی نداشت .
دستهای کوچیکش مشت شده بودن .
دستهاش کثیف بودن .خون آلود و کثیف !
مثل پاشیدن ناگهانی رنگِ قلمو روی بوم ،قطرات سرخ خون ناگهانی پاشیده شده بودن روی صورت و گردنش .

با این حال، بازهم وارد کلیسا شده بود .
نگاهش رو داخلِ فضای خالی و خفه شده در سکوتِ کلیسا گردوند .

میدونست کسی داخل اون کلیسا حضور نداره .
میدونست کشیشی وجود نداره تا به اعترافاتش گوش بسپره.
اگر کشیش نبود ،خدا هم نبود!؟..
این سوالی بود که توی صندوق کودکانه ذهنش دور میزد و به پاسخی نمیرسید.

لبهای ترک برداشته ش رو از هم جدا کرد.
زبون کوچیکش رو اهسته روی لبهاش کشید .
راهی اتاقک اعتراف که شد، چیزی از وجودش پایین افتاد .
انگار قبل از ورود به اتاقک، چیزی از وجودش رو کند تا همراهش از گناه پاک نشه ...!

سرش رو پایین انداخت و چشمهای سیاهش، تنها دستهای خونینش رو برای خیره موندن هدف قرار دادن .

اشک میونِ سیاهی و سفیدی چشمهاش تاب میخورد و منتظرِ پلک بهم زدنی بود تا صورت کثیفش رو با ردش خیس کنه و به نیستی بره .

مثل رد پای ادمی مفقودالاثر که هرگز پیدا نشده، روی صورتش بنشینه و پایین، سمت دره ی نیستی ها سُر بخوره و هرگز پیدا نشه !

+مامانم ...

صدای لرزونش از حنجره ش فرار کرد و مثل گرد و غبار درون هوا چرخید و روی سکوتِ کلیسا نشست !
اشکش پایین افتاد و جرئتش روشن شد و نورِ مشعلش توی چشمهاش نشست .

+جنازه ی مامانمو من روی زمین انداختم ...

یکباره اعتراف کرد و بارِ سنگینِ رازِ روی دوشش رو، به یکباره روی زمین انداخت .

این یه راز بود ...
رازی که باید تا روزی که هوا روی ریه هاش مینشت پیش خودش نگه میداشت و تا مادامی که نفسش رو به هوا پس میداد پنهانش میکرد .

صدای گلوله ها .
صدای فریاد های غم انگیزِ یک زن برای نجات پسرش .
ریتمِ اهنگِ شلیکهای پشت سر هم.
صدای زمین افتادن ها .
پا برهنه دویدن ها .
تمامشون مثل یک ترانه توی سرش بار ها و بارها تکرار میشدن. بدون هیچ توقفی.

ترانه هایی که مثل مرثیه، برای رویاهایی که هرگز برنمیگردن نواخته میشدن .
ترانه ای برای رویاهای مرده ش ....!

______

_ 2 می ، 2011 _

وقتی روی صندلی چوبی نشست، بیشتر از اینکه بخاطر پذیرفته شدنش به اندازه ی غیر قابل شمارشی خوشحال باشه، حسِ غم مثل ابر سیاه رنگی روی افکار مثبتش نشسته بود .

"ژانوس" Where stories live. Discover now