Part 8

116 30 28
                                    

چانیول کنار ماشین ایستاد و نگاه کوتاه و گذرایی به ساختمون مقابلش داد .

به ماشین تکیه داد و دستهاش رو روی سینه ش، بهم قفل کرد .

نور شدید خورشید روی صورتش نشسته بود و اجازه نمیداد عینک افتابیش رو از روی چشمهاش برداره .

سرش رو پایین انداخت و نگاه متفکرش رو به کفش هاش دوخت .

صدای گامهایی که محکم روی زمین کوبیده و با عجله بهش نزدیک میشن رو شنید ‌.

سرش رو که بالا اورد، بکهیون رو دید که نفس نفس زنان مقابلش ایستاده و با چهره ی سرخ و سفیدی بهش نگاه میکنه .

لب پایینش رو گزید و گردنش رو کج کرد.

میخواست با تمرکز بیشتری دوست پسرش رو دید بزنه .

موهای قهوه ای لختش که بخاطر عرق روی پیشونیش چسبیده بودن و لپ های گل انداختش که بخاطر دوییدنش اینطور سرخ شده بودن رو زیر نظر گرفت.

اخم محسوسی روی ابروهاش نشست-چرا چیزی نپوشیدی؟

بکهیون با دست راست، به بازوی چپش چنگ انداخت و نفس بلند و عمیقی گرفت.

بکهیون-هوا اونقدری سرد نیست .

چانیول قدمی جلو رفت-اما عرق کردی خبرنگار بیون . سرما میخوری .

بکهیون لبخند کمرنگی روی لبهاش نشوند-نگرانمی ؟

چانیول اروم خندید-قبل از رفتن میخواستم ببینمت.

با صدای گرفته ای جمله ش رو به پایان رسوند .

بکهیون کمی جلو تر رفت .

دستش رو بالا اورد و انگشتهای باریکش رو روی گونه ی چانیول گذاشت .

پشت انگشتهاش رو روی صورتش بالا و پایین کرد .

انگشت شستش رو به نرمی روی لب پایین چانیول کشید و چشمهای نگرانش رو به نگاهِ خیره ی چانیول دوخت ‌.

دستش رو بالا تر برد و تار به تارِ موهای لخت چانیول رو از لا به لای انگشتهاش گذروند .

لب پایینش رو گزید و با انگشت شست و اشاره ش لاله ی گوش چانیول رو لمس کرد .

حرکت نرم انگشتهاش برای چانیول حس خودِ بهشت بودن .

احساس میکرد روحش توی این لحظه ی کوتاه و نچندان طولانی، جسم سنگین و گناهکارش رو ترک کرده و سبک تر از همیشه، مثل یک پر معلق در هوا، اوج میگیره و با دلهره ی دوست داشتنی ای سقوط میکنه و قبل از فرود اومدن روی جسم سیاه و سنگینش، دوباره اوج میگیره و بالا تر میره.

بکهیون با صدای ارومی گفت-منتظر روزی ام که کنارم بایستی . باهم کار کنیم . دیگه مجبور نباشی کنار جف کاری رو انجام بدی ‌.

"ژانوس" Where stories live. Discover now