Part 14

160 28 32
                                    

14

داخل اتاقی که بازرس ایم و دستیارش، مارک حضور داشتن، سکوت مطلقی برقرار بود که گاهی با کوبیده شدن خودکاری روی میز، ضربه ی انگشتهایی روی صفحه کلید و بهم ریختن و مرتب کردن چند شیت ورقه، میشکست.
مارک علی رقم اینکه طرفدار پر و پا قرص یک مکان ساکت و آروم برای کار کردن بود، نسبت به این فضا احساسی جز کلافگی نداشت.
خودکارش رو روی صفحه ی دفترش کوبید و سرش رو بالا کشید.
نگاه مستقیمش رو به رئیسش داد‌‌.
نسبت به همیشه که آراسته لباس میپوشید، نا منظم تر بود.
مثلا پیراهن طوسی رنگش رو داخل شلوارش نداده بود. کتی تنش نبود و  دو یا سه دکمه ی بالای پیراهنش باز مونده بودن.
از چهره ش بی حوصلگی می بارید. انگار اگر مارک اجازه میداد کلمات معلق در ذهنش روی زبونش بلغزن، توسط رئیسش بی درنگ توبیخ میشد.
از دیروز که همراه با بازرس ایم به پرورشگاه رفته بودن، متوجه حال عجیب رئیسش شده بود.
جه بوم مطلقا حرفی نمیزد و تمام مدت خودش رو سر گرم کارش کرده بود.
با وجود حس ششم قوی ای که داشت باز هم‌ متوجه سنگینی نگاه مارک روی خودش نشده بود‌.
یا اگر هم حسش کرده، نسبت بهش بی تفاوت بود.
جه بوم بعد از ۳ ساعت بی وقفه کار کردن، در لحظه تصمیم گرفت کاغذهای مقابلش رو به عقب هل و به خودش و دستیارش استراحتی بده.
با وجود اینکه هنوز به کلیسای متروکه و همچنین، خونه ی قدیمی جین یونگ سر نزده بود،  اشتیاق و انرژی ای توی وجودش پیدا نمیکرد که از پشت میز بلند شه و همراه با مارک برای کنکاش ساختمون های جا افتاده راهی بشه.
پلک های خسته ش رو لحظه ای روی هم انداخت و نفس عمیقی کشید.
پلک هاش رو باز کرد و نگاه یخ زده ش رو به مارکی داد که دقایقی طولانی مشغول تماشاش بوده!

به ارومی از پشت میز بلند شد و با لحنی جدی و خشک، خطاب به مارک گفت-من میرم قهوه بخورم توان. تو هم اگه میخوای بری بیرون، میتونی بری.

مارک لبهاش رو از هم جدا کرد تا چیزی بگه. اما انگار سردی نگاه و لحن جه بوم، افکار مارک رو هم منجمد کردن.
جه بوم همیشه خشک و جدی رفتار میکرد. گاهی فقط با احترام بیشتری صحبت میکرد. این تفاوتی توی لحن و نگاهش ایجاد نمیکرد.
اما چیزی که مارک اخیرا متوجهش شده بود، تغییر محسوس بازرس ایم توی نوع صحبت و رفتارش بود.
استرس مشهودی داشت. گاهی بین تیزی کلماتش، لطافتی به نرمی پنبه پیدا میشد که از بازرس ایم بعید و به دور بود.
انگار با تمام وجودش نگران چیزی و یا کسی هست و تمام تلاشش رو میکنه تا بتونه نادیده ش بگیره و احساساتش رو بروز نده‌.
اگر مارک این چنین دقتی رو توی بررسی رفتار افراد مختلف نداشت، جه بوم هرگز به عنوان دستیار انتخابش نمیکرد.
اما فکر اینجاش رو نکرده بود که دستیار باهوشش میتونه از این ویژگیش، در راستای شناخت خودش هم استفاده کنه...!
جه بوم لیوان کاغذی داخل دستش رو از قهوه پر کرد.
نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و سمت در خروجی اداره ی پلیس راه افتاد.
میخواست کمی به دور از هیاهوی جرم و جنایت باشه.
با آرامش و در سکوت قهوه ی تلخش رو بنوشه، به افکار و احساساتش استراحتی بده و دوباره سر کارش برگرده.
از در که بیرون رفت، هجوم ناگهانی باد سرد باعث شد بند بند وجودش بلرزه بیفته.
پلکهاش رو روی هم فشرد و شونه و بازوهاش رو جمع کرد.
وقتی چشمهاش رو باز کرد، کمی دور تر از جایی که ایستاده بود خبر نگارِ ریز نقشی رو دید که مشغول عکس گرفتنه.
بی حوصله پوفی کشید. جرعه ای از قهوه ی گرمش نوشید و با لذت چشمهاش رو برای حس کردن هرچه بیشترِ طعم قهوه اش، بست.
وقتی مزه تلخ قهوه رو پایین فرو داد، چشمهاش رو باز کرد.
دوباره اولین نگاهش به همون پسر جوونی افتاد که اینبار، دوربین رو دور گردنش رها کرده بود و با دقت چیزی رو داخل برگه های توی دستش مینوشت.
جه بوم لیوان نیمه پر قهوه اش رو داخل سطل آشغال انداخت. کف دستهاش رو بهم کوبید و بعد روی شلوارش کشید تا از شر خیسی کف دستش خلاص شه.
فکش رو کج کرد و نگاه تیزش رو، کنجکاوانه تر روی خبرنگاری انداخت که بارها جلوی چشمهاش دیده بودش، اما متوجهش نبود!
آب دهنش رو پایین فرو داد و قدمهای محکمش رو، رو به جلو برداشت تا فاصله ش رو با اون خبرنگار پر کنه‌.
وقتی به بکهیون رسید، بی هیچ حرفی ایستاد.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و پسر مقابلش رو تماشا کرد.
دستش رو سمتش بلند کرد و به سردی گفت-کارتتو بده.
پسر مقابلش با صدای خشک جه بوم به خودش اومد.
نگاهش رو از برگه ها و نوشته های حک شده ی داخلش گرفت و سرش رو بالا کشید.
اخم کمرنگی روی ابروهاش نشوند و سمت جه بوم برگشت.
نگاهش رو از نگاه جدی جه بوم گرفت و جایی روی قفسه ی سینه ش متوقف کرد‌.
میدونست که جه بوم بازرس و یا پلیس این ادارست.
چند باری دیده بودش.
صداش رو صاف کرد و برگه های داخل دستش رو روی نیمکت فلزی مقابلش گذاشت.

"ژانوس" Where stories live. Discover now