Part 3

176 33 29
                                    

"ژانوس"

قسمت سوم

جین یونگ نفسِ لرزونش رو به هوا داد .

مقابل در ایستاد و با چشمهایی غم زده، به دستگیره ی در زل زد .

نمیدونست باید چیکار کنه .

ذهنش خالی بود .

دوست داشت فرار کنه .حتی اگر بین دویدنهاش با یک گلوله جونِ ناقابلش رو میگرفتن براش چندان اهمیتی نداشت ‌.

+زود باش! درو باز کن!

صدای سردِ جف توی سرش زنگ زد که با لحنی دستوری حرفش رو ادا میکرد .

بعد از سالها تلاش برای ساختن یک زندگی آروم و بی دغدغه برای خودش، حالا تنها ارزوش نجات دادن خودش از موقعیتی بود که ناخواسته و کاملا بی گناه، گرفتارش شده بود.

فکرهای احمقانه ای به سرش زد.

کاش میتونست یک قاتل باشه .عمیقا از ته دلش آرزوش کرد.

آدم خوبه بودن همه جا به درد نمیخوره!

گاهی ادمها مجبورن برای نجات خودشون، هرگز خودشون نباشن و به خودشون برنگردن!

لبهاش رو روی هم فشرد و اب دهانش رو به سختی فرو داد .

چی شد که به این مرحله ی اندوه بار از زندگیش رسید ؟!

زندگیش مگر چیزی جز غم و نگاه های اشکی بود ؟!

انگار چند سالی عادت کرده بود به عادی زندگی کردن و حالا دوباره با واقعیت زندگیش رو به رو میشد .

درد شدیدی رو پشت کمرش احساس کرد و حرکت رو به جلویی که ناشی از وارد شدن ضربه به کمرش بود باعث شد به در نزدیک تر بشه.

جف ضربه ی محکمی به کمر جین یونگ وارد کرد و سمت در خونه هُلش داد !

+تا کی باید منتظرت وایسیم ؟

از بین دندونهای روی هم قفل شدش گفت ‌.

پشت در خونه ی سوک منتظر ایستاده بودن تا جین یونگِ آگاه غرق شده توی ندونستن، قطعه ای که جف دنبالش بود رو کف دستهاش بذاره و بی دردسر تحویلش بده!

نفرت جف مثل چاقویی بود که تا نزدیکی شکم جین یونگ رسیده بود، اما هنوز قصدی نداشت تا شکمش رو پاره نکنه!

جین یونگ لبهاش رو از هم فاصله داد و نفس عمیقی کشید .

هرچقدر هم وقت تلف میکرد، کسی برای نجاتش نبود .

اون کسی رو نداشت که بتونه کمکش کنه .

پاپا بجای پاره کردن بندهای پیچیده شده دور بدن پسرخونده ش، اونها رو دور گردنش محکم تر کرده بود!

جین یونگ-کلید ...توی کیفه ...زیپ پشت کیف .

با صدایی که انگار بارها خفش کردن جملش رو به پایان رسوند .

"ژانوس" Donde viven las historias. Descúbrelo ahora