Part 11

106 23 48
                                    

جین یونگ دستش رو به اهستگی از زیر سرش رد کرد .اما نگاهِ خیره ش رو از سقف برای ثانیه ای هم نگرفت .
حرف های جه بوم توی ذهنش دور میزدن . روی پستی و بلندی های مغزش فرو میرفتن. توی گوش هاش فریاد میزدن.
حرفهای جه بوم دست پرقدرتی میشدن.
سمت گردنش هجوم میاوردن و برای چند ثانیه ای راه نفس جین یونگ رو میبستن .
تصمیم خودش رو گرفته بود . میخواست قطعه ای که پاپا سالها براش زحمت کشیده بود رو، پیدا کنه و به دشمن خودش تحویل بده.
هرطور که شده، به هر قیمتی باید خودش رو نجات میداد .
بخاطر پاپا کم نسوخته بود . چرا نباید اینکار رو انجام میداد ؟
به اندازه ی سالها لطف پاپا، سکوت کرده بود .
به اندازه ی جبران محبت هایی که در حقش شده بود، دردی رو تحمل کرده بود که اگر خود پاپا بجاش قرار داشت، بی درنگ زیر بار این حجم تحقیر و غم خفه میشد .
چند تقه ای به در بسته ی اتاق نگاه کرد .
لحظه ای قلبش از ترس اب شد و توی قفسه ی سینش ریخت .
دستش رو روی قفسه ی سینه ش گذاشت و روی تخت نیم خیز شد.
نگاه متعجبش رو به کلیدی داد که دیروز روی میزش گذاشته بود .

آب دهنش رو فرو داد و با تردید جواب داد-ب-بله؟

در اتاق اروم و با احترام باز شد! خودش رو جمع و جور کرد و روی تخت نشست .
جکسون چشمهاش رو داخل فضای تاریک اتاق چرخوند.
جکسون-بیا بیرون ‌. غذا خریدم .
جین یونگ اخمی بین ابروهاش انداخت ‌. انگار جف حرفهای جدی ای به جین یونگ زده بود .
انگار واقعا قرار نبود که گروگان بمونه !
در حقیقت هم دیگه گروگان نبود ‌. از حالا به بعد با خواست خودش کنار جف و برادرش میموند .
پس هرگز یک گروگان زندانی شده محسوب نمیشد!

صداش رو صاف کرد-باشه .

ساده و کوتاه جواب داد ‌.ذهنش برای پیچیده کردن جملات یاری نمیکرد .
هنوز توی بهت و شوک بود .
جکسون منتظر تماشاش کرد . انگار باید همین لحظه میمومد بیرون تا غذا بخوره!
جین یونگ نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد .
سمت در رفت و مقابل جکسون ایستاد . جکسون نگاهی کوتاه به سر تا پای جین یونگ انداخت و از چهارچوب در فاصله گرفت و سمت آشپزخونه رفت .
جین یونگ گام های نا مطمئنش رو به سمت بیرون از اتاق هدایت کرد .
نور به چشمش خورد و چشمهاش رو چند ثانیه ای بست .
وقتی پلک از هم جدا کرد، جه بوم رو دید . مثل اکثر وقتهایی که میدیدش، سیگاری گوشه ی لبش بود و چشمهای سرد و نگاهی یخ زده، بهش نگاه میکنه .
جه بوم بی هیچ حرفی سمت میز داخل اشپزخونه رفت .
جین یونگ نسبت به این اتفاقات جدید احساس خوشایندی نداشت .
لب پایینش رو میون دندونهاش گرفت و سمت آشپزخونه حرکت کرد .
صندلی ای که دقیقا مقابلِ جه بوم قرار داشت رو بیرون کشید و کاملا معذب پشت میز نشست .
نگاهش رو به ظرف پلاستیکی مقابلش داد. استیک و کمی سبزیجات!
بینیش رو بالا کشید . سنگینی نگاهی رو روی خودش حس میکرد.
سعی کرد خودش رو مشغول غذاش کنه و توجهی به سنگینی کشنده ای که میشد حدس زد از طرف چه کسیه، نکنه!
چاقو و چنگال رو به دست گرفت .
نمیدونست چرا، اما بخاطر تمام این احساسات بد بغض کرده بود!
نگاهش رو لحظه ای بالا اورد و برای چند صدم ثانیه چهره ی جف رو از زیر نظر گذروند و دوباره چشمهاش پایین افتادن و ظرف غذاش رو هدف گرفتن .
لبهاش رو روی هم فشرد و تکه ای گوشت برید .
نمیتونست چیزی بخوره ‌. احساس کرد که داره میمیره!
این حسِ بد داره خفه ش میکنه و اجازه نمیده چیزی از گلوش پایین بره!
جه بوم-غذات رو بخور، جین یونگ!
چشمهاش رو متعجب بالا اورد و نگاهش رو به چشمهای جف دوخت!
تحکم جه بوم براش حسی رو تداعی کرد، شبیه به حس بچه ای که پدرش وادارش به غذا خوردن میکنه تا شب رو گرسنه نخوابه!
مثل یک بچه ی لجباز و عصبی از پدرش جواب داد-طوری رفتار نکن که فکر کنم غذا خوردن و نخوردن من برات مهمه.
جه بوم لبخند کج بی روحی روی لبهاش نشوند . سرش رو پایین انداخت و مشغول بریدن گوشتش و فرو کردن هویج پخته شده داخل چنگالش شد-مهم نبود نمیگفتم بهت!
جین یونگ پلکهاش رو روی هم انداخت .
نفس عمیقی کشید و با پاهاش صندلی رو به عقب هل داد .
از پشت میز بلند شد و خطاب به جه بوم گفت-درست میگی . یک خوک رو قبل از اینکه بکشن بهش میرسن. اینطور نیست ؟!
جه بوم لقمه ش رو جوید و بی عجله قورتش داد .
در مقابل اتش چشمهای جین یونگ، مثل یک رود اروم و ملایم بود!
کمی آب نوشید و زبونش رو روی لبهاش کشید-من تورو با خوکها یکی نکردم که توی خونه ی خودم نگهت داشتم . سوک این طرز تفکر رو توی سرت گذاشته ؟
جین یونگ قدمی به عقب برداشت-از این به بعد هم مثل قبل غذامو توی اتاقم میخورم!
روی پاشنه ی پاش چرخید تا گامهای بلندش رو سمت اتاقش برداره .
صدا و لحن محکم جه بوم از حرکت نگهش داشت .
جه بوم-تو تصمیم نمیگیری چیکار کنی . این منم که برای تو تصمیم‌ میگیرم . و من تصمیم گرفتم که باهم، پشت یک میز غذا بخوریم. باید اینکار رو بکنی . باید پشت یک میز بشینی و با ما غذا بخوری . تو کی هستی که بخوای حرف من رو من رو نادیده بگیری و تعیین کنی که چه کاری رو انجام بدی ؟
جین یونگ پلکهاش رو روی هم فشرد-پس ترجیح میدم از گرسنگی بمیرم!
خشمگین تر از قبل اداش کرد و مسیرش تا اتاقش رو ادامه داد .
جه بوم نگاهش رو از مسیری که جین یونگ رفته بود گرفت و به مقابلش دوخت .
دوباره نگاهش رو بالا اورد و به جای خالی جین یونگ چشم دوخت .
چاقویی کنار چنگالش وجود نداشت .
جکسون صداش رو صاف کرد و داخل لیوان خودش کمی اب ریخت .
اب رو یک ضرب سر کشید و لیوان رو روی میز گذاشت .
در حالی که سعی میکرد لبش رو با دستش تمیز کنه رو به برادرش گفت-فکر نمیکنم قرار باشه به شرایط جدید عادت کنه، هیونگ.
جه بوم نگاهش رو به چشمهای برادر کوچک ترش داد- الان نه . اما به زودی عادت میکنه .
جکسون باقی مونده ی سبزیجاتش رو جوید و بعد از قورت دادنشون گفت- قراره بریم ویلا درسته ؟
جه بوم دست از خوردن کشید ‌. کارد و چنگالش رو کنار ظرفش رها کرد و با دستمال مشغول تمیز کردن دهنش شد .
دستمال رو توی مشتش گرفت و آهسته سری تکون داد .
جه بوم-از فلانی خواستم. و اون هم حرفهام رو قبول کرد . اینجا مناسب نیست .
جکسون به تایید حرفهای برادرش سری تکون داد .
ایستاد تا ظرف های روی میز رو جمع کنه .
جه بوم قبل از اینکه جکسون ظرف غذای جین یونگ رو جمع کنه گفت-به اون دست نزن. بزار باشه!
جکسون نیم نگاهی متعجب به برادرش انداخت و سری تکون داد .
اگر میخواست هم نمیتونست سر از کارهای برادرش در بیاره!

"ژانوس" Where stories live. Discover now