Part 13

110 23 23
                                    

13
"پس اون موش کوچولوی عوضی مُرده، هاه؟!"

جناب مسئول با لحنی که نوعی شادمانی عجیب و دست نیافتنی درونش گنجیده شده بود، در مقابل جه بوم و مارک گفت.
با انگشتهای باریک و نحیفش، دستگیره ی کشوی میز رو گرفت و آهسته کشو رو بیرون کشید.
دفتر پوسیده و قدیمی ای رو بیرون کشید و روی میزِ چوبی کهنه ش رها کرد.
دست نحیفش که بخاطر کهولت سن لرزش محسوسی داشت رو روی جلد چرمیِ دفتر کشید.
با انگشت سبابه ی دست دیگه، عینکش رو کمی بالا تر هُل داد.
عینکش بلافاصله روی استخون بینیش پایین سُر خورد و سر جای قبلیش قرار گرفت.
جه بوم صداش رو صاف کرد و سر جاش بدنش رو کمی جا به جا کرد‌.
مبل تک نفره ی چوبی که پنبه های تشکش کاملا تخت شده بودن باعث میشد جه بوم بتونه از زیرش، تخته های باریک چوبی رو حس کنه و این بدجور بدنش رو خسته کرده بود.

صدای پیر جناب مسئول بار دیگه توی گوشش پیچید.
جناب مسئول-خیلی وقته که بچه ها رو از این پرورشگاه بردن. اونهایی که من بزرگ کردم، سر و سامون گرفتن و به جایی رسیدن. قسم میخورم که به خانواده های عالی ای تحویلشون دادم.

صداش رو صاف کرد. سه بار پشت سر هم.

ادامه داد-اما جین یونگ. اون پسره ی مرموز. برام فرق چندانی نداشت که سرپرستیشو به کدوم خانواده بدم. اون موش کوچولوی عوضی زیادی مرموز بود!

دفتر مقابلش رو باز کرد و انگشت سبابه ش رو روی حروف درج شده ی سمت راست دفتر کشید و با طمانینه و حوصله، انگشتش رو تا حروف آخر دفتر پایین کشید.
انگشت شستش رو روی زبونش کشید و صفحه ی بعد رو ورق زد.

جناب مسئول-تا ۱۷ سالگیش اینجا بود‌. درحالی که دقیقا ۶ سال و ۹ ماهش بود که آوردنش اینجا. خیلی از این بچه های ۷ تا ۸ ساله رو تحویل خانواده های جدید دادم.

دوباره ورق زد و وارد صفحه ی جدید شد‌.

جناب مسئول-چندین بار، چندین خانواده ی مختلف برای پذیرفتنش اقدام کردن. چندین و چند بار. اما هر بار به یه دلیل مسخره ای پشیمون شدن.

نگاهش رو از روی صفحات آغشته به جوهر خودکار بالا کشید و به چشمهای بی حوصله ی جه بوم و بعد، چشمهای مشتاق و متعجب مارک داد.

جناب مسئول-اون بچه نحس و نفرین شده بود! انگار خانواده هارو با یه نوع طلسم گم و گور میکرد!!

جه بوم با حرص چشم غره ای رفت.

خودش رو روی مبل جا به جا و کمرش رو کمی سمت پاهاش خم کرد و زیر لب زمزمه وارانه گفت-پیرِ خرافاتی!

جناب مسئول به صفحه ی جدید که رسید، دوباره عینکش رو روی تیغه ی بینیش جا به جا کرد-تا اینکه چند روز قبل از تولد ۱۸ سالگیش، یک مرد با کمالات و جوان اومد اینجا. صدای قدمهای ریتمیکش هنوز توی گوشمه، آقا! اون خیلی متین و موقر بود! بچه ها رو دید. پسر ها و دختر های کوچیک و بزرگ. دقیقا یادمه! جین یونگ بی توجه بهش، روی لبه ی پنجره نشسته بود و نگاه بی ذوقش رو به تک درخت محوطه ی پرورشگاه قفل کرده بود. درحالی که همه ی بچه ها سعی میکردن برای اون مرد متین دلبری کنن، جین یونگ بی اشتیاق یک جا نشسته بود و باد هرزچندگاهی موهای پرکلاغیش رو تکون میداد.

"ژانوس" Onde histórias criam vida. Descubra agora