Part 15

250 28 25
                                    

15

" تو با خودت چیکار کردی جکسون ؟ خودتو انداختی توی این چاه سیاه؟ برای چی؟ برای چی اینکار رو کردی ؟ باید آدم بکشی ؟ چند نفر رو؟ چندین نفر رو؟ باید دستت رو به خون چند نفر آلوده کنی جکسون ؟توی لیست آدمهایی که باید بکشی، من رو هم بنویس! تو با این انتخاب، من رو زیر حجم خونهایی که ریخته میشه زود تر از همشون خفه کردی جکسون...!"

جکسوت پلک هاش رو با شدت از هم باز کرد و به حالت نیمه، روی تخت نشست.
دهنِ باز مونده ش خشک شده بود و عمیق و ترسیده نفس میکشید.
نگاهش رو اطراف چرخوند. حالا بجز صدای نفس های بلندش، صدای تیک تاک ساعت رو هم میشنید‌.
دهنش رو باز و بسته کرد و لبهاش رو با زبونش خیس کرد.
دست لرزونش رو بالا آورد و روی لبهاش گذاشت. بی اراده، چونه ش لرزید و سنگینی بغض توی گلوش، راه نفسش رو بست.
کف دستش رو بیشتر روی لبهاش فشرد. چشمهاش سوختن و قطره ی گرمِ اشک، همراه به احساس وحشت زدگیش پایین لغزید و ردش رو روی گونه ی خیس از عرقش، جا گذاشت‌.
دستش رو از روی لبهاش برداشت و روی صورت خیسش بالا و پایین کرد.
چشمهاش به تاریکی اتاق عادت کرده بودن. همه چیز رو واضح تر از قبل میدید.
دستش رو زیرِ تی شرت سفیدش انداخت و از تنش بیرون کشید.
تی شرت خیس شده از عرقش رو گوشه ای پرت کرد و بازوهای ورزیده ش رو بغل گرفت.
باز هم اشک ریخت‌. این کابوسِ بلند و تکراری، تمومی نداشت‌.
وجدان دردِ جکسون، هرچند وقت یک بار سراغش میومد و خوابیدن رو براش زهر میکرد‌.
هرزچندگاهی که سر و کله ش پیدا میشد، بهش یادآوری میکرد که برای جه بوم، برادر نالایقیه. توی گوشش فریاد میکشید، برادر بزرگش بخاطر اونه که داره اون پایین پایین ها، دقیقا زیر انبوهی از اجساد له میشه و جکسون رو با زور و تهدید، از روی جسد ها رد کرده و بالای چاه رسوندتش.
دستش رو پشت چشمهای خیسش کشید.
توی ذهنش، برای خودش تکرار کرد "این کابوسِ بلند، تمومی نداره."
پتو رو از روی پاهاش کنار زد و از روی تخت بلند شد.
کمی بیشتر سر جاش ایستاد. احساس خفگی میکرد.
انگشتهاش رو از لا به لای موهای خیسش رد کرد و چشمهای اشکی و ترسیده ش رو به در بسته ی اتاق خوابش دوخت‌.
چند شبی بود که به ویلا برنگشته بود‌‌. میخواست کمی برای خودش تنها باشه و این تنها موندن، خواب رو از چشمهاش گرفته بود‌.
قدم های بی جون و سبکش رو سمت در اتاق خواب برداشت. دستگیره ی در رو به آهستگی گردوند و در رو باز کرد‌. پلکهاش رو روی هم فشرد و بعد از چند ثانیه، چشمهاش رو باز کرد تا به نوری که داخل اشپزخونه روشن گذاشته بود عادت کنه.
سمت اشپزخونه رفت و لیوان شیشه ای رو روی میز گذاشت.
انگار فراموش کرده بود که اصلا برای چی از اتاق خوابش بیرون اومده!
صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست.
نگاه خالیش رو به لیوان شیشه ای مقابلش داد.
لحظه ای اونقدر احساس سبکی کرد که انگار چیزی روی گردنش قرار نداره.
پلکهاش رو آروم روی هم انداخت و از پشت میز بلند شد.
با قدمهای آهسته و حرکتی که گیجی و مَنگی ازش می بارید سمت اتاقش رفت‌.
دستش رو روی پریز برق کشید و بدون اینکه برای پوشیدن لباسهاش، دقتی به خرج بده برای بیرون رفتن از خونه اماده شد.
مقابل ایینه ایستاد و نگاه خسته ش رو روی صورت رنگ پریده ش انداخت‌.
توی این چند روز تنهایی، لاغر تر شده بود.
گونه های برجسته ش بیشتر از قبل خودنمایی میکردن.
چشمهای سرخش رو توی آیینه هدف قرار داد‌. دوست داشت همونجا بنشینه و ساعت ها به تصویر پسر غریبه ی داخل آیینه چشم بدوزه.
کسی که انعکاسش رو داخل آیینه میدید، مطمئنا جکسون نبود.
میتونست هرکسی باشه بجز جکسون.
یک قاتل؟ یک برادر نفرت انگیز؟ آدمی که برای زندگی خودش زندگی آدمی مثل جین یونگ رو به تباهی رسونده؟
یک متکبری که هرگز قرار نیست اشتباهاتش رو بپذیره ؟
شاید...!
برای درست کردن چیزهایی که به نابودی رسونده  زمانی باقی مونده بود؟
اصلا می شد چیزی رو درست کنه؟
افکارش دونه دونه با صدای وحشتناکی توی سرش شلیک میشدن و فرصت جواب دادن به قبلی ها رو بهش نمیدادن.
از مقابل آیینه فاصله گرفت و با گامهایی نامطمئن از اتاق بیرون رفت.
گوشی خاموشِ موبایلش رو داخل جیب کاپشنش جا داد و برای آخرین بار پیش خودش فکر کرد.

"ژانوس" Where stories live. Discover now