Part 6

156 28 21
                                    

ژانوس
قسمت ششم
T.me/FicCafe        T.me/JJProject



به ارومی پلکهاش رو از هم جدا کرد . پلکهاش هنوز سنگین بودن و روی هم میفتادن .
لبهاش رو از هم جدا کرد و زبونش رو روی لب پایینش کشید.
سرش رو چرخوند . نور ملایمی که به واسطه ی پرده ی توری صورتی رنگ از شدتش کاسته شده بود، کمک کرد تا بتونه چشمهاش رو باز نگه داره .
باد به ارومی به پرده ی اتاق موج میداد و نوازشگرانه روی صورت جین یونگ مینشست .
نمیدونست دقیقا کجاست و چرا دیگه داخل اون انبار کثیف قرار نداره .
چشمهاش به دستش دوخته شدن.
سوزن سرمی که داخل دستش فرو رفته بود رو دید .
دست دیگه ش رو بالا اورد و انگشتهاش رو روی پیشونیش کشید .
برای لحظه ای، امید مثل یک انفجار مهیب توی قلبش منفجر شد و کرختی بدن بی تحرک موندش رو فراموش کرد .
شاید کسی اون رو پیدا کرده بود !
هیجان زده اب دهانش رو فرو داد و سعی کرد روی تخت بنشینه.
بدنش اونقدر بی جون بود که بازوهاش توان بلند کردنش رو نداشتن .
دست ازادش رو روی سینش کوبید .
چندین بار .
میخواست راه نفسش رو باز کنه . سنگین نفس میکشید و این داشت ازارش میداد .
پلکهاش رو ثانیه ای بست و نفس عمیقی کشید.
ملافه رو از روی بدنش کنار زد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد.
لبهاش رو با زبونش خیس کرد و سرم رو از دستش بیرون کشید .
از تخت پایین اومد و به میله ی فلزیش چنگ انداخت تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه .
از هیجانی که داشت قلبش سریع تر میتپید .
تا دور زدنِ تخت، دستش رو از روی تخت برنداشت و وقتی با گامهای سبکش به طرف در تخت رو دور زد، میله و ملافه ی تخت رو رها کرد .
یک گام کوتاه به سمت در برداشت و تعادلش رو از دست داد .
روی زمین افتاد!
از درد وارد شده به زانوهاش صورتش رو جمع کرد .
باید میدید که حقیقت داره .
باید میدید که واقعا نجات پیدا کرده .
کف دستهاش رو روی زمین گذاشت و بدنش رو، رو به جلو کشید .
تا رسیدن به در فقط یک یا دو دقیقه زمان برد .
وقتی به در رسید، دست لرزونش رو برای گرفتن دستگیره بالا برد .
دستگیره ی فلزی رو توی مشت بی جونش گرفت و یک باره چرخوندش .
عرق سرد از پیشونیش پایین سر خورد و روی گونه ش نشست .
در، قفل بود ...!
انفجار عظیم امیدی که به قلبش راه پیدا کرده بود به سادگی یک فوت خاموش شد !
مشتش رو اروم به در کوبید . احتمال داد که پلیس پیداش کرده باشه و برای محافظت ازش در برابر جف در رو قفل کردن . امیدی که داشت، مثل نگه داشتن اتیش کوچیک شمع با دوتا دست بود مقابل یک طوفان بزرگِ خیس و سرد. صدای فرو رفتن کلید داخل قفل در رو شنید . نگاهش پر شد از اضطرابی ناشناخته که میتونست نفسش رو بند بیاره .
در به اهستگی باز شد . اتیش شمع به یک باره خاموش  و جسم پارافینیش میون بزرگی طوفان گم شد .
قامت جکسون رو مقابل چشمهاش دید .
با چند قدم فاصله . نگاهش از بالا به جین یونگی که پایین در نشسته بود پر از ترحم بود . ترحمی که سعی در مخفی کردنش داشت .
جلو رفت و خم شد . بازوی جین یونگ رو بین انگشتهاش گرفت و بدنش رو سمت بالا کشید تا از روی زمین بلندش کنه .
جین یونگ نگاه پر از کینه ش رو از چشمهای درشت و براق جکسون گرفت و دست ازادش رو روی انگشتهای جکسون گذاشت .
خواست دستش رو پس بزنه اما جکسون بی توجه به انگشتهای بی جونی که سعی داشتن فشار محکم انگشتهای خودش رو کم کنن، کشون کشون جین یونگ رو سمت تخت برد و با فشار کمی روی تخت انداختش .
انگشت اشاره ش رو تهدید امیز سمت صورت جین یونگ نگه داشت-فکر احمقانه ای به سرت بزنه خودم میکشمت!

"ژانوس" Where stories live. Discover now