Part 12

123 25 24
                                    

_12_

جین یونگ صندلی عقب ماشین نشسته بود .
از روی کنجکاوی، شیشه ی ماشین رو پایین داد تا ببینه قراره مقصد آخرشون دقیقا کجا باشه ؟
به شرایطش کمی بیشتر از قبل عادت کرده بود ‌. در هرحال باهاش مثل یک گروگان رفتار نمیشد و این موقعیتش رو کمی قابل تحمل تر میکرد ‌.
کسی باهاش مهربون نبود ‌. نه جکسون و نه برادر عوضیش، جف !
نسبت به موقعیتی که داخلش با بیچارگی گیر افتاده بود، احساسی نداشت .
یکی از ویژگی های شخصتیش "زود عادت کردن" بود .
حتی اگر مجبورش میکردن توی خیابون زندگی کنه، بهش عادت میکرد ‌.
در هرحال جنگیدن رو دوست نداشت.
مثل یک کاهِ سبک، رها شده داخل یک رودخونه ی خروشان، ترجیح میداد تنها با جریان آب به این سمت و اون سمت حرکت کنه .
اما تمام این احساساتِ خالی از "حس"، باعث نشده بودن که حس نفرتش نسبت به جف و گروهش بخوابه!
گنگ و سر درگم بود .
از طرفی برج اعتمادش نسبت به پدر خونده ش فرو پاشیده و از طرف دیگه، خودش و هویتش رو مُرده پیدا کرده بود ‌.
با این حال فکر میکرد که همراهِ جف موندن، کار عاقلانه تری باشه نسبت به تحمیل کردن خودش به پدری که دیگه نمیخواد پدرش باشه .
بی هویت زندگی کردن، کارش رو برای فرار کردن سخت کرده بود .
علنا نمیتونست به چنین چیز محالی فکر کنه !
راننده، ماشین رو وارد باغ نسبتا بزرگِ امارت دور افتاده ای کرد ‌.
ماشین رو متوقف کرد . جین یونگ منتظر و کنجکاوانه به جکسون که روی صندلی جلو نشسته بود، چشم دوخت ‌.
میدونست جکسون روی مود توضیح دادن چیزی بهش نیست .
در واقع، اصلا چرا باید چیزی رو براش توضیح میداد ؟
مطمئن نبود که جکسون چه حسی نسبت بهش داره .ازش به طور قطع و کامل نفرت داره و اگه اجازه ش رو داشت، یک گلوله حرومش میکرد و یا اصلا جین یونگ رو به عنوان یک موجودِ دوپای زنده نمیدید و نسبت بهش بی تفاوت بود ؟!
جکسون هر بار روی یکی از این دوحالت قرار داشت !
همراه با راننده از ماشین خاموش شده پیاده شدن .

جکسون قبل از اینکه هیکلش رو کاملا از ماشین در بیاره زیر لب خطاب به جین یونگ گفت-پیاده شو .

جین یونگ نفسش رو از قفسه ی سینه ش رها کرد و در ماشین رو باز کرد ‌.
با کنجکاوی کامل، سرش رو بالا گرفت و باغ و ساختمون سفید رنگ مقابلش رو متحیرانه تماشا کرد .
نسبت به محیط هایی که توی فیلم و سریال ها دیده بود، کوچک تر بود . اما در هر حال از ماهیت امارت بودنش کم نمیکرد ‌.
لبهاش رو با زبونش لیسید و در ماشین رو بست ‌.
بی هیچ حرفی پشت سر جکسون راه افتاد ‌.
اطرافش رو با شگفتی زیر نظر میگذروند و دوست داشت زود تر داخل ساختمون سفید رنگی که سمتش میرفتن رو ببینه .
میخواست بدونه که بجز تمام اتفاقات تلخی که براش رقم زدن، چه چیز دیگه ای انتظارش رو میکشه ؟!
داخل یک کاخ و امارت رویایی شکنجه ش میدادن و مجبورش میکردن جای قطعه ی پنهان شده رو لو بده ؟!
به افکارش لبخند تلخی زد . هیچکدوم از این کارها از جف دور از انتظار نبودن . اون ادم کثیف، دست به کارهای چرکین تری زده بود . تعجب نمیکرد اگر جف، شکمش رو روی میز سفره میکرد و یا مجبورش میکرد قطعه ی گم شده ی سوک رو بسازه!!
از چهار-پنج تا پله که بالا رفتن، درحالی که پشت سر جکسون با فاصله منتظر ایستاده بود که در اون امارت سفید رنگ بالاخره به روش باز بشه، جکسون با لحنی که مشخص بود علاقه و حوصله ی توضیح دادن نداره خیلی مختصر گفت-جف میخواد از این به بعد اینجا بمونیم .
قدم اولش رو برداشت و وارد امارت شد .

"ژانوس" Where stories live. Discover now