PART ⓵ {mom}

3.5K 309 66
                                    

{مامان}
___________
^

2005/9/1^
چرا در خونه باز بود؟

با تعجب و کمی ترس نگاهی به در کرد و با مکث اون رو پشت سرش بست.

به سمت جا کفشی رفت تا کفش هاشو جایگزین یک‌جفت دمپایی خونگی کنه ک متوجه یک جفت کفش سیاه رسمی مردانه شد.

اون کفش درحدی شیک و واکس زده بود که مادرش با جمع کردن پول دو ماه حقوقش هم نمیتونست بخره...
دلش کمی لرزید اما به خودش گفت:

"شاید مهمون مهمی داریم که جواب نمیده و در بازه"
کفش هاشو سریع از پاش در آورد و وارد راهروی باریک خونه شد تا شاید مادرش و اون مهمون ناخونده ی مهم رو توی پذیرایی ببینه...

اما هیچ کس اونجا نبود.
صدای پایی رو از توی اتاق خواب مادرش شنید و راهش رو به اون سمت کج کرد
دستش رو اروم و با تردید به سمت دستگیره نقره در بود و به آرومی اونو پایین کشید.

نمی دونست کار درستیه یا نه ولی باید می فهمید چرا مادرش در خونه رو باز گذاشته بود اخه اون هیچ وقت این کارو انجام نمیداد و به تهیونگ هم یاد داده بود این کارو انجام نده ...

با باز شدن در و دیدن صحنه روبروش نفسش توی سینش حبس شد و سرجاش خشکش زد

و با تردید به چشم های مرد روبروش خیره شد
(Tae)
باتعجب به مرد قد بلند و بدن ورزیده‌اش نگاه کردم،وقت برای آنالیز کردنش نداشتم و اون لحظه هیچ چیز به اندازه مادرم مهم نبود.
سریع به سمت بدن مادرم در گوشه اتاق دویدم و به سرعت از کنار مرد رد شدم که اتفاقی متوجه خالکوبی دایره مانندی به سبک چینی{ ☯️ }سمت چپ گردنش شدم.
کنار بدن بی حال و خونیه مادرم زانو زدم و برای اینکه ترسمو از اون مرد مخفی کنم فقط ارام مادرمو تکون میدادم و بیصدا در حال اشک ریختن بودم،
سرمو روی سینه ی مادرم فشردم هق هق کردم...
نمیدونم چش شده بود
چرا اینقدر دورش خون وجود داشت؟
چرا مامانم از خواب بیدار نمیشه؟
جوا بب هیچ کدوم از سوال هایی که توی سرم رژه میرفتن رو نمیدونستم...
خیلی گیج شده بودم...
سرم گیج میرفت و دیدم به اطراف تار بود...
که بعد از چند دقیقه هق هق، مادرم بیصدا چشمای خوشگلشو باز کرد و با انگشت اشاره به کت اویزون شده اش روی چوب لباسی اشاره کرد،
و زمانی که من به اون طرف نگاه میکردم اون برای همیشه چشم هاش رو بست ...
بعد از اینکه متوجه شدم اون خون ها داشتن از زخم پهلوی مادرم جاری میشدند ،اشک دوباره از چشم هام سقوط کرد..
دیگه دیر شده بود...
مامانم برای همیشه رفته بود...
در همین حال بودم که صدای وحشتناک زنگ تلفن مرد ،سکوت مرگ آور خانه را شکست
اون تلفن اش را از جیب شلوار اسلش مشکی رنگش دراورد و جواب داد و روی بلند گو گذاشت و به من نگاهی با شهوت انداخت :
"_بله قربان؟
+چطور پیش رفت؟
_تموم شد قربان
+زود برگرد باند کلی کار داریم
_چشم رییس"
مرد دوبارع نگاهی سرد و وحشتناک به پسر کوچک انداخت و با حرص از اتاق و بعد از خانه بیرون رفت.
***
حال..
^2020/7/26^
با تمام دردی که در عضلات ماهیچه‌ای بدنش حس میکرد چشماشو باز کرد و با درد استخانی و عضلانی پشتش به سختی روی تخت نشست.

🃑𝓖𝓪𝓶𝓫𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓗𝓸𝓾𝓼𝓮🂱Where stories live. Discover now