{قبرستان}
___________بعد از چیدن غذا روی میز حدودا تا تمام شدن غذاها ساعت دوازده و چهل و پنج شده بود و از خوردن دست کشیدیم و از جا بلند شدیم
آنقدر غذا روی میز چیده شده بود که تا بعد از ظهر هم تمام نمیشد!
من زودتر از الکس استیک امو با یکم شراب قرمز و کمی هم تنقلاتی که به عنوان پیش غذا چیده شده بود رو خورده بودم و بعد از بلند شدن از پشت صندلی از جنس مخمل به سمت خروجی راه افتادم.
الکس هم بعد از حساب صورت حساب اون مقدار غذا که دو سوم هم ازش خورده نشده بود و به احتمال شش هزار دلار یا بیشتر باید به حسابدار رستوران پرداخت میکرد.
پشتم حرکت کرد و سوار ماشین شد.
من طبق معمول صندلی شاگرد نشسته بودم.
الکس بعد از سوار شدن یک نگاهی به من کرد و دهنشو باز کرد تا دوباره غر غر هاشو شروع کنه که زودتر ازش گفتم:نمیبندم!کمربندو نمیبندم بفهم!"
بعد از این حرفی که زدم حس کردم کمی بهش برخورد چون دهنش بست و راه افتاد.
بعد از حدود چند دقیقه گشت زنی توی خیابان های خالی و سکوتی که به مرگ ور ترین شکل ممکن کسی حاضر به شکستنش نبود حفظ شده بود.
هنوز ظهر بود و کمتر کسی این ساعت بیرون میومد.
دیگر به قدری کلافه شده بودم که هی تغییر موقعیت میدادم
الکس بعد از چند دقیقه زیرچشمی دیدزدنم
بالاخره خودش از صبر کردن خسته شد و سعی کرد از چیز های ساده بحثو باز کنه..
+دیگه کجا بریم؟
_هرجا ک بشه!فقط از اون مردیکه در امان باشم!!!!!
یک لحظه چشم هاش گرد شد!
+چی؟؟؟هنوز میدی دیدنش؟
و البته برای من نفرت انگیز ترین بحث..چون تمام دوران کودکیم فقط و فقط بخاطر اون مرتیکه حرومزاده به باد فنا رفته بود...و من در تمام دوران کودکیم بخاطر گناه نکرده ام در حال انجام تنبیه های اون حرومزاده بودم!!!
_مجبورم خودت که میدونی نرم تا اون سر دنیا پیدام میکنه حرومزاده...
+هنوز نمیفهمم چرا ولت نمیکنه!
_منم نمیدونم...ولی بزودی از دستش خلاص میشم.
اهی کشیدم و به این منظور دیگر تا چند دقیقه سکوتی دوباره فضای ماشین را پر کرد.
که یکم بعد ادامه دادم:
_پیداش کردی؟
+یه چیزایی
_چه چیزایی!!!
+بعدا بت میگم این ی سویپرایزه!
درسته ما حدود چهار سال هست که در بار ها و قمار خانه ها و باشگاه ه ای زیر زمینی دنبالشان بودیم.
+حالا نگفتی کجا بریم.
کمی فکر کردم...
_بریم قبرستون!
+هِی من شوخی نکردمااا!
_اخه انیشتن من با تو یکی شوخی دارم؟؟؟
واقعا میگم بریم اونجا میخام مامانمو ببینم.
+مگه من چمه پیکاسو؟؟؟
بعد از چشم غره ای که بهش رفتم ساکت شد و به سمت قبرستان حرکت کرد بعد از بیست و پنج دقیقه رسیدیم.
رو به الکس گفتم:میشه تنها باشم؟؟
+باشه من میرم قهوه و دونات بگیرم.
_مگ الان ناهار نخوردی؟!!!!!
+هنوز گشنمه تو زود بیرون ا اومدی منم غذای نازنینمو بخاطرت تنها گذاشتم!
با خنده گفتم:
_کارد بخوره اون شکمت برو فقط برو
+میرم
شونه ای بالا انداخت و همراهش پوکر نگاهم کرد و روشو به سمت مغازه شیرینی پزی آن طرف خیابان کرد و رفت با خودم زمزمه کردم: "چرا اینقد بچه ای؟؟؟ این چرا چاق نمیشه؟؟؟ همش مث خرس میخوره!" روی پاشنه پا چرخیدم و وارد قبرستان شدم.
از اینکه مامانم این همه درد کشید واقعا ناراحت بودم...ولی حداقل الان راحت خوابیده...
اما خود من درحدی بخاطر اون عموی لعنتی سختی کشیدم که اصلا به یاد ندارم کی بچهگی کردم...
و در عین حال هیچ کدوم از اون تنبیه های لعنتی از یادم نمیره..وقتی در شانزده سالگی در حدی درد داشتم و تحمل میکردم و از حرص به زندگیم فاک نشون میدادم و رگ دستمو زدم...و در همین بدشانسی اون لینکن مادر فاکر منو به نزدیک ترین بیمارستان که فقط پنج دقیقه تا خونمون فاصله داشت رسوند و نجاتم داد...
اما هیچ وقت نمیبخشمش که واقعا به چه دلیل کوفتی ای نجاتم داد؟؟؟
من دیگه رنگ زندگیم فقط خاکستری شد و تغییری درش ایجاد نشد.
تا زمانی که با الکس آشنا شدم کمی زندگیم تغییر رنگ داد.
و البته همچنان اشتیاق برای مرگ لینکن هنوز توی رگام جریان داره...◇◇◇◇◇◇
لطفا سایلنت ریدر نباشید😄🖤
اگه هم هستین لطفا با ووت خوشحالم کنین😄🤏🏻
ولی خیلی دوستون دارم🖤
لطفا تیزرو بازدید بزنید:
https://youtu.be/tB21ldEij3M♥️
YOU ARE READING
🃑𝓖𝓪𝓶𝓫𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓗𝓸𝓾𝓼𝓮🂱
Mystery / Thriller🃑𝓖𝓪𝓶𝓫𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓗𝓸𝓾𝓼𝓮🂱 {ژانر: جنایی/مافیایی/انگست/اسمات/عاشقانه/خشن/معمایی} {کاپل:ویکوک} {Tea:top} {⛔تا مدتی متوقف شده⛔} {کاپل فرعی:نامجین , یونمین } {زمان اپ:هر وقت به شرط ووت رسید} {15 سال مثل طوفان براش گذشت. پونزده سالی که رد...