PART ⓸ {Address}

1.2K 198 23
                                    

{ادرس}
___________

الکس بعد از تایم سی دقیقه وارد قبرستان شد.
معمولا در این ساعت کسی به قبرستان نمیاد ولی من هر کسی نبودم.
من کسی بودم که مرگ مادرم را با چشم خودم دیدم.
حتی قاتلشو...
کسی که باعث شد من کاملا یتیم بشم...پدرمم که خانه رو ترک کرد.
کسی که باعث شد من اینهمه سال درد بکشم ...
کسی که امید از من گرفت.
امید خوشبختی.
امید خوشحالی..
بعد از فرار کردن پدرم با زنی غیر از مادرم...
امید بدون درد زندگی کردن...
و از مهمه مهم تر...امید زندگی کردن...
اون ادم تمام اینا رو از من گرفت.
اون ادم تمام امید هامو از من گرفت.
اون فقط باعث شد چندین برابر قبل عکس همه ی این ها رو تحمل کنم...
ولی من الان دارم نفس میکشم یعنی...فقط خودم به زور زنده نگه داشتم..

_هیییی کجایی پسر؟باز داره پلکت میپره
_هی بس کن.نگو که باز داشتی بهش فکر میکردی پسر!
+مگه میشه نکنم الکس؟
میشه سوال تکراری نپرسی؟
_یااااا منو بگو برات قهوه گرفتم=/
تازه متوجه تک قهوه ی داخل دستش شدم.
یکم خجالت کشیدم که اون همیشه به فکر منه...ولی من اصلا به احساساتش اهمیت نمیدم.
اون اصلا چرا باید به فکر من باشه؟
خیلی دلم میخواست جواب این سوال را ازش بشنوم...ولی من کسی نیستم که بخواد ازش بپورسه =/ فقط امیدوارم از روی ترحم نباشه..
راستش از اینکه بهم اهمیت میده بدم هم نمیاد.
دلم میخواد منم کمی هم که شده فقط کمی به احساسات اطرافم اهمیت بدم...
حتی اگر شده فقط یک کمک ساده.
خب ...دقیقا من همین الان به خودم داشتم قول میدادم به اطرافم اهمیت بدم؟
من چه گوهی دارم میخورم دقیقا؟
***
بعد از ده دقیقه زل زدن به من بالاخره قهوه را دستم داد و بلند شد و من هم به تبعیت از اون بلند شدم
_خب برنامه چیه؟
+فقط بریم خونه!
بعد از زدن این حرف که تحکمم را توش بالا بردم با قدم های بلند از قبرستان به سمت ماشین راه افتادم و...همان کار تکراری..پشت صندلیه شاگرد نشستم
حوصله بحث با الکس را نداشتم و قبل از سوار شدنش کمربند را بستم.
او هم وقتی سوار شد با دیدن کمربند بسته شده حرفی نزد و ماشین را روشن کرد و به سمت خانه ی من حرکت کرد.
بعد از حدود چهل دقیقه جلوی خانه ام بودیم.
قبل از پیاده شدن بهش نگاه کردم که معنیه"میای داخل؟"را میداد.
اونم سری تکان داد و همرام از ماشین خارج شد.
با هم سمت در ورودی حرکت کردیم و من بعد از زدن رمز در ورودی آپارتمان جلو افتادم و از پله های ساختمان دو طبقه بالا رفتیم و بعد از زدن رمز در خانه داخل شدیم.
الکس بعد از درآوردن ژاکت چرم مشکی اش ، روی کاناپه لم داد و من را زیر نظر گرفت.
من بعد از زدن دکمه کوچک ماکرووی به سمتش رفتمو رو به روش به کاناپه لم دادم.
_ته...؟
+هوم؟
_خب.. عاام..
+چته!
_من جاشونو پیدا کردم ته..
با استراب زمزمه کرد...
من بعد از شنیدن همچین چیز مهمی مگه میشد یک جا بند بشم؟؟؟
سریع مثل برق گرفته ها طرفش خیز برداشتم
حتی نمیدونستم اون لحظه چه واکنشی نشون بدم..
بخندم؟
گریه کنم؟
کدوم؟؟؟
اون لحظه فقط یه سوال به ذهنم رسید.
+کجان؟؟؟؟
با چشم های منتظر بهش خیره بودم.
_خب.. چرا فقط بیخیالش نمی شی ته؟؟؟
+چی؟بیخیالش بشم؟؟من؟منی که 18ساله تموم زندگیمو بخاطرش از دست دادم؟عمرا بیخیال بشم الکس!ما تا اینجا اومدیم...ناامیدم نکن الکس...لطفا ...فقط بگو کجان...

بعد از زدن این حرفا ساکت شد و کاغذ کوچکی از جیب ژاکت چرمی روی کاناپه درآورد و دستم داد.
آن کاغذ فقط چند کلمه نوشته شده بود.
ولی ان چند کلمه...قراره به کل زندگی ی من تغییر بده..
زندگیه یک فروشنده ی معمولی به ...
شاید به هر چیزی تبدیل بشه..
یه هکر؟
یه محافظ؟
بادیگارد؟
یا ..یه قاتل حرفه ای؟

(متن کاغذ*سئول_بالاتر از پارک یونگ دام_ساختمان بزرگ RHJ)

~~~~~~~~~~~~~~
اس کریستال میگوید☝🏻
(انگشت های خود را غنیمت بشمارید و روی ستاره ی سمت چپ کلیک کنید تا به نویسنده ی عزیز انرژی دهید)😂😂😂

میدونم چرت شد از خودم دراوردم😂
لطفا سایلنت ریدر نباشید😄🖤
اگه هم هستید لطفا با ووتا و کامنتاا بهم انرژی بدین😄💜

لطفا تیزرو بازدید بزنید:
https://youtu.be/tB21ldEij3M♥️

🃑𝓖𝓪𝓶𝓫𝓵𝓲𝓷𝓰 𝓗𝓸𝓾𝓼𝓮🂱Where stories live. Discover now