Part 26

540 148 74
                                        

دست سهون دور كمرش قفل شده بود و نفس هاي گرم و منظمش به زير گوشش برخورد ميكرد،

موبايلش توي دستش بود و بين انگشت هاش ميچرخيد،

انگشت هاي دست ازادش روي پوست نرم سهون نشسته بود و مشغول نوازشش بود

عذاب وجدان داشت؟؟شايد...ميتونست عشق خالصي كه از طرف سهون نصيبش ميشد رو ببينه،

نميخواست دلش رو بشكنه اما چيكار ميكرد كه قلبش جايي واسه سهون نداشت،مديون بود،...

مديون كسي كه حاضر بود به خاطرش جونش رو هم بده....

به خاطر اون وارد اين بازي شده بود و قسم خورد تا تهش باشه... بايد روي احساسات خودش چشم هاشو ميبست هر چقدر هم كه سخت بود....

گوشيش لرزيد،دستش رو بالا اورد و پيام رو باز كرد

"خوابي؟؟"،

"من نه..."،

"سهون خوابه؟؟"،

"اره عزيزم،تو كجايي؟؟"،

"خونه،چه حسي داري وقتي تو بغل اوني به من پيام ميدي؟؟"،

"ميشه اينقدر تيكه نندازي،به خاطر تو توي بغل اين مردم،همينطوريش واسم سخته،تو ديگه بدترش نكن."،

"باشه...معذرت ميخوام اهو كوچولو،جبران ميكنم"،

"ميخوام بخوابم كاري نداري"،

"نه خوب بخوابي عزيزم"

جوابش رو نداد و گوشي رو روي پا تختي گذاشت،دست سهون رو كمي از دورش باز كرد و توي بغلش چرخيد،اين بازي هر چي كه نداشت اين بغل گرم رو نصيبش كرده بود.

*******************************************

پشت ميز مطالعه كاي نشسته بود و با لبخند ايميل هاشو چك ميكرد،

زير چشمي نگاهي به كاي كه روي كاناپه نشسته بود و روزنامه ميخوند انداخت،

قطعا اگه بال داشت الان از اسمون هفتم هم عبور كرده بود اما محدوديت هاي بدن انسانيش براي نشون دادن خوشحاليش دست و پاش رو ميبست،

نگاهش رو از كاي گرفت و وارد ايميل مخفيش شد،ايميل تازه اي داشت،

از فردي كه حتي اسمش رو هم نميدونست...

كسي كه فكر مقابله با انجمن رو توي ذهنش انداخت...

"فلش بك شب قبل لو رفتن كاميون حامل مواد"

پشت ميزش نشسته بود و بازي جديد توي لپ تابش رو امتحان ميكرد تا شايد كمي از استرسش كم كنه،

از اتفاقات فردا ميترسيد،اولين باري بود كه براي تحويل كاميون حامل مواد ميرفت.

ميترسيد خرابكاري كنه و غرورش خدشه دار بشه...

* First wave : season 1 *Donde viven las historias. Descúbrelo ahora