Part 1

2.2K 266 84
                                    

زير نور چراغ مطالعه اروم اروم مشغول نوشتن ياد داشت هاي روزانش بود....

كاري كه از بچگي تا الان بهش عادت كرده بود ..

يادداشت هايي كه شخصيت واقعيش رو نشون ميدادن...

تنها جايي كه اجازه داشت خودش باشه، ما بين خط به خط نوشته هاش، شخصيتي كه گم شده بود بين صفحات دفتر هاي متعدد كه با خطي بچگانه شروع شده و به خطي زيبا و خوانا تبديل شده...

علاقه ای به نوشته های الکترونیکی نداشت دوست داشت با دست خودش به نوشته هاش طرح بده.

اخرين جملش رو هم تموم كرد و دفترش رو بست عينكش رو با خستگي از چشماش برداشت وكنار دفترش گذاشت....

روز سختي رو گذرونده بود علاوه بر استرس هايي كه كشيده بود تيكه و كنايه هاي پدرش رو هم تحمل كرده بود.

با این حال كه ميدونست اون مقصر  لو رفتن  كاميون حمل مواد موقع بارگيري نبوده اما باز هم معتقد بود كه پسرش بايد توانايي جمع و جور كردن سريع مسائل پیش پا افتاده رو داشته باشه،

يا به قول خودش بايد بتونه از پس تمام كار ها بر بياد تا جايگزين مناسبي برای خودش باشه. اما ايا توجهي به غرور پسرش هم داشت؟مسلماً نه

خواسته زیادی بود که بتونه پسرش رو درک کنه که دوست نداره توی جمع سرکوفت بشنوه؟

نگاهي به ساعت انداخت نزديك هشت شب بود و معدش بعد از تحمل اون همه استرس و عصبانیت های بعدش بیش از اندازه اسید ترشح کرده بود ومیسوخت.

ميخواست خدمتكارش رو صدا كنه كه ضربه اي به در خورد.

  اينم از اولين و البته اخرين خوش شانسي امروزش....

بدون فوت وقت اجازه ورود داد

_شب بخير قربان

سرد و تلخ درست مثل هميشه سرش رو تكون داد گفت:

_ميشنوم...

_جناب بیون تشريف اوردن قربان بيرون در منتظر اجازه ورودتون هستن

_بگو بياد داخل دو فنجون قهوه و كيك هم بفرست بالا...

_چشم حتما

خدمتكار تعظيمي كرد و در رو بروي بكهيون پسر ارشد و جانشین رییس بیون بازكرد

بكهيون توي كت و شلوار رسمي مشكي رنگش همراه با پيراهن سفيد و كفشهاي چرم كه جز علایقش بودند از در وارد شد....

با ديدن كيونگ كه به احترام حضورش ايستاده نيشخندي زد و گفت:

_هي كيونگسو...شنيدم دسته گل به اب دادي

كيونگ سو بدون تغيير دادن حالت صورتش تنها چشماش رو كمي براي اناليز كردن حرف بك توي صورتش گردوند و جواب داد:

* First wave : season 1 *Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang