part 12

228 62 8
                                    

وقتی همه چیزو چید رفت تا هئین رو بیدار کنه. چشماشو چرخوند اما مونبیولو ندید. با شنیدن صداش جلوی دره اتاق وایساد

+اوووو مامان!!

+نه

+مامان گفتم خوابه!!

+نترس مامان کاری با پسرت نکردم،مینهیوک خوابه باشه؟؟

+باورم نمیشه!!چیه من انقدر مزخرفه که نمیخوای جلوی مهمونات ظاهر بشم؟! واقعا چمه؟!

+باشه...نمیام..باشه!!

عصبی و ناراحت شده بود. شایدم داشت زود قضاوت میکرد و مونبیول یه نکته‌ی بدی داشت، اما به نظر نمیومد،اون خیلی خوب بود!!

شاید یونگسانو اذیت میکرد اما در کل خوب بود! با دلخوری از اتاق خودش فاصله گرفت و وارد اتاق مامانش شد.

اون دوتا خرس تنبل خواب بودن:/

خودشو روی تخت پرت کرد و درحالی که دستشو توی موهای نرم هئین حرکت میداد گفت:هئیناااا،بلندشو!

روشو برگردوند و گرفته گفت:هوممم

-پاشو که بخاطر تو کلی چیزای خوشمزه درست کردم!

*مونبیول درست کرد*

*من و اون نداریم! بالاخره پول مواد غذاییشو که دادم!!*

+باشه بلند میشم

تو دلش به هئین حسودیش شد. قطعا اگه خودش بود پتورو روی سرش میکشید و اون عزراعیلیو که بیدارش کرده به فحش میبست. اما خیلی خیلی زود قانع شد و از جاش بلند شد تا دست و صورتشو بشوره.

روی تخت نشست و به مینهیوک نگاه کرد. تو فکر بود بیدارش کنه یا نه،که خوده مونبیول با قیافه گرفته وارد اتاق شد.

-مینهیوک رو بیدار میکنی...د؟

سر تکون داد و بالا سره مینهیوک رفت. از اتاق بیرون اومد و ساعتو چک کرد. حدودا نیم ساعت دیگه باید شرکت باشه
کاملا راحت روی صندلی نشست و منتظر بقیه شد. تو دلش به این فکر میکرد که زندگی کردن  با این ادما خیلی خوبه.

اینکه چندنفر اطرافت باشن،بهت کمک کنن،باهاشون کارهای جالب انجام بدی قطعا خیلی خوبه!!

از تنها زندگی کردن بهتر بود. حتی ترجیح میداد اینجوری زندگی کنه تا با یه مامانی که به ظاهر خوبه ولی همش سرت غر میزنه و به فکر مردیه که قراره بعدا جای باباتو بگیره!!

مونبیول و هئین نشستن. پرسید:مینهیوک کو؟

مونبیول عصبی چنگالو توی زیتون زد و گفت:مامانم برای صبحونه مهمون داشت بخاطر همین مینهیوک و شیومین باید اونجا باشن!

نگاهشو به مینهیوک داد و از جاش بلند شد. با لبخند گفت:بازم کمکی خواستی بهم بگو!

+حتما نونا!!

𝖲𝗐𝖾𝖾𝗍 𝖽𝖺𝗒Where stories live. Discover now