part 21

256 53 5
                                    

مونبیول بدون اینکه بفهمه عاشقش شده بود و الان برای فهمیدنش دیر بود،همینطور برای پشیمونیش

چشماشو بست و بوسشون رو ادامه داد. فکره خوبی کرده بود و همه چیز طبق انتظارش پیش رفت جز همراهی کردن یونگسان باهاش!

با حرکت لب های یونگسان چشماشو تا اخرین درجه ممکن باز کرد.

حسی که احتمالا بینشون مشترک بود باعث شد کمره یونگسانو سفت بگیره و اونو به خودش بچسبونه تا عمیق تر ببوستش.

لب پایینشو گاز گرفت و ازش جدا زد. صدای نفس زدن هاشون تو گوش هم می‌پیچید. قصد داشت تمومش کنه،اما یونگسان یقه لباسشو سفت گرفت و بیولو به طرف خودش کشید و اینجوری یه بوسه دیگه رو شروع کردن

نمیخواست انقدر پیش بره،فقط میخواست راجب احساسش بفهمه و تمام! خصوصا بعد از گریه های چند لحظه پیش یونگسان چون واقعا ممکن بود احساس کنه خودشم یه عوضیه و داره ازش سواستفاده میکنه

اما الان خوده یونگسان بود که یقشو سفت چسبیده بود و نمیزاشت ازش فاصله بگیره. سرشو بلند کرد و به چشمای یونگسان خیره شد.

+چشمات...همیشه انقدر..خوشگل بوده؟

-دیده بودی؟

+اره...

دستشو بین موهای بیول فرو کرد و گفت:دوست داشتنی هستی...خیلی!!

لبخند زد. میدونست نمیتونه رو حرفش حساب کنه چون اون مسته! ولی خوب میشد اگه حرفاش واقعی بود..

مونبیول فکر میکرد حرفایی که تو دوران مستی میزنی همشون چرت و پرته،دریغ از اینکه یونگسان هر چیزی که تو دلش بود رو میگفت.

+اجازه میدی بلندبشم؟؟

-نه

گفت و یقه لباسشو کشید

+عای..اینجوری خفه میشم خب

-نمیشی..برای چی باید خفه شی؟؟ نهههه تو نباید خفه شی!! اگه خفه شی من چیکار کنم اخههه؟؟نرووووو

بلند خندید. اینکه یونگسان یه احمقه کیوته حقیقت بود و این باید لقبش میشد! دستشو روی دست یونگسان گذاشت و سعی کرد از یقش جداشون کنه

+چرا مثله چسب چسبیدی بهم؟؟

-من هنوووز سیر نشدم

+خب به من چه؟! ولم کن برم برات غذا بیارم

-نهههه من غذا نمیخوام!!

+چی میخوای؟ خوراکی؟ پاستیل؟

سرشو به نشونه منفی تکون داد و با لب های اویزون گفت:نههه من هنوز تورو میخوام‌..

خندید و گفت:داری شوخی میکنی دیگه؟

-معلومه که نه

+چیشش خب باشه بزار پاشم

𝖲𝗐𝖾𝖾𝗍 𝖽𝖺𝗒Where stories live. Discover now