Part 40

175 27 15
                                    

☆☆☆

کلافگی مونبیول ناراحتش میکرد.نیم نگاهی بهش انداخت.دستشو زیره چونش گزاشته بود و از شیشه ماشین به بیرون زل زده بود.دستشو بلند کرد و روی دست بیول گذاشت

اما همون اتفاق دفعه قبل تکرار شد.مونبیول دستشو کنار کشید.

این چهارمین باری بود که میخواست دستشو بگیره و اون رد میکرد.بغض بهش فشار میاوارد اما نمیتونست گریه کنه

اروم گفت:مون؟؟

+ها

بدون اینکه به یونگسان نگاه کنه گفت

-حالت خوبه؟

+اره

-پس چرا اینجوری میکنی؟

دیگه جوابی نداد.

☆☆☆

بازوشو گرفت و معترض گفت:چیکار میکنی؟؟الان بجای حموم کردن باید استراحت کنی!

دستشو کشید

+فقط تنهام بزار یونگ!

غرید و وارد حموم شد.اشکاش شروع به ریختن کردن.از همین میترسید

*مونبیول فهمیده من هیچ نفعی براش ندارم...بخاطر من از زندگیش نمیگذره...منو کنار میزاره تا بره با خانوادش*

همونطور که اروم گریه میکرد از خونه بیرون اومد.بدون اینکه مقصد مناسبی تو ذهنش داشته باشه قدم زد.سرشو پایین انداخت و با خودش گفت*اون هنوزم منو دوست داره نه؟شاید..فقط یه مدت کوتاهی به تنهایی نیاز داره*

با خیس شدن صورت و موهاش متعجب سر بلند کرد و ن.اهی به اسمونِ گرفته انداخت.قطره های بارون کم کم شدت گرفت،نگاهی به ادمای اطرافش انداخت

بعضیا با عجله فرار میکردن تا خیس نشن و ادمای انگشت شماری با چتر قدم میزدن.فقط خود احمقش بدون لباس مناسب بی هدف میچرخید.سوز سردی میومد و بدنشو به لرز مینداخت.اگه این بارون لعنتی فقط یک ساعت زودتر اومده بود با خودش یه چتر میاوارد!

موهاش به صورتش چسبیده بودن و قطره های اشکش همراه بارون شسته میشد.

بینیشو بالا کشید و سرشو پایین انداخت.

از مونبیول ناراحت نبود.اصلا ناراحت نبود! اتفاقا بهش حق میداد که اینجوری رفتار کنه...تنها چیزی که براش غیر قابل باور بود نداشتن مونبیول بود

اینکه اگه مونبیول دیگه نخوادش.. دیگه نمیتونه اون بقل گرمو،بوسه هاشو،موهای نرمشو و محبت هاشو داشته باشه ناراحتش میکرد.شاید اگه میدونست زیادی زود قضاوت کرده انقدر ناراحت نمیشد!

سرشو بلند کرد و به خیابون خلوت نگاه کرد.شدت زیاده بارون گونه هاشو میسوزوند.خاطره اون شب گردش زیره بارون روی لبش لبخند اوارد.

𝖲𝗐𝖾𝖾𝗍 𝖽𝖺𝗒Where stories live. Discover now