*قبل از اجرا برنامه نامجون به یونگی اشاره میزنه تا سوتی نده.*
مجری:خب شوگا شی یکم از خاطرات خودت و وی شی بگو.
یونگی:خب شب جمعه بود همه ی اعضا مهاجرت کرده بودن به لونه های پدر مادرشون بعد فقط منو این بچه یوفو بودیم،کنار هم نشسته بودیم و به در و دیوار نگا میکردیم که یه دفعه اعصابم از این وضعیت تخمی شد و رفتم چوب اوردم تا بکنمش توی...
نامجون:
نامجون:*سکته ناقص.*
یونگی:بکنمش توی استین تهیونگ اخرشم مثه سگ همدیگه رو کتک زدیم و تصمیم گرفتیم با هم قرار بذاریم.
مجری:
جین:
جین:یکی زنگ بزنه امبولانس جونی حالش بد شد.