یونگی:*به عنوان فرشته مرگ.*
یونگی:*به پای تهیونگ لگد میزنه.*
یونگی:پاشو خبرت،اسیر شدم این وقت روز...خیر سرم داشتم با روح گربه ها عشق میکردم...پاشو بهت میگم وگرنه این عصا رو تا دسته میکنم تو باسنت.
تهیونگ:*بیدار میشه.*
تهیونگ:*میبینه یه فرشته غرغرو با لباسای سیاه و عصای ترسناک بالا سرش ایستاده.*
تهیونگ:*با دیدن چهرش،چشماش با عشق برق میزنن و دست یونگی رو میگیره.*
تهیونگ:لطفا با من ازدواج کن*-*
یونگی: