تهگی:*در خانه ارواح.*
تهیونگ:داشتم میگفتم من نمیخواستم به هیونگ نزدیک بشم چون اون بدجوری شونش درد میکرد و من واقعا ترسیده بودم...
یونگی:*دنبال تهیونگ میگرده.*
یونگی:*میاد و میبینه که با ارواح دور میز نشسته و واسشون چایی میریزه.*
یونگی:
تهیونگ:خب نوبت توعه روح عزیز...بچه ها ببینید مشکلی نیست از درد دلتون بگید چون من واقعا درکتون میکنم...
یونگی:نکشیمون اقای با درک.