part 22

4.6K 606 48
                                    



جونگ کوک یه ساعتی میشد که رفته‌ بود و به تهیونگ نگفته بود دقیقا کجا می‌ره

جنی که دید ته شدیداً تو فکره گفت:ته به چی فکر میکنی؟؟؟
ته همون طور که به میز خیره بود گفت:یه چیزی مشکوکه موقعی که داشت میرفت استرس داشت

جنی چشماشو درشت کرد و گفت:تو هم عین جونگکوک دیوونه ای
ته:من فقط نگرانشم
جنی چند ثانیه به ته خیره شد بعد گفت:اون سی سالشه ته
ته لباشو آویزون کرد و دیگه چیزی نگفت
گوشی ته زنگ خورد
+بله بابا
_ته با جنی بیاید اینجا میخوام ببینمتون دلم براتون تنگ شده
+باشه بابا الان میایم

رو به جنی گفت:دعوتیم خونه بابا
جنی:ایول من میرم آماده شم

به خونه نامجون رسیدن جیکوب که دست ته رو گرفته بود مدام درباره اینکه باباش کجا رفته سوال می‌پرسید و ته هیچ جوابی نداشت بده
تهجونگ هم خیلی آروم تو بغل جنی خواب بود

در رو جین به روشون باز کرد و با خوش و بش وارد شدن نامجون اومد سمت تهیونگ و بغلش کرد ته وقتی دید به غیر از خودشون کسی نیست پرسید:بابا فقط ماییم؟؟؟
نامجون ازش جدا شد و گفت:من زوج گربه‌(اشاره به یونمین) و اون خرگوشه و شخصیت کارتونی رو دعوت نکردم

جنی به تشبیه های نامجون خندید و گفت:عمو لیسا شخصیت کارتونی نیست
نامجون:مگه شخصیت کارتونی بده تازه خدا تو شکر کن به چیز بدتری تشبیهش نکردم اینا رو ول کنید بیاید غذا

و اونا رو تنها گذاشت
ته به لب آویزون جنی خندید و گفت:ولی واقعا شبیه شخصیت کارتونیه

جنی با اعتراض گفت:یااااا

ته از دستش در رفت و سر میز نشست

موقع غذا خوردن تهجونگ بغل نامجون بود و پدربزرگ اصلا حواسش به غذا خوردن نبود موهای کم پشت تهجونگ و نوازش میکرد دستای کوچیکشو می‌گرفت رو دماغ کوچولوش ضربه میزد

جین که به رفتار های نامجون لبخند میزد یه دفعه یاد یه چیزی افتاد رو به جنی گفت:شما چرا یه بچه نمیارید؟؟؟
غذا تو گلوی جنی پرید ته بهش آب داد تا سرفش بند بیاد
جنی:یکی هست دیگه بابا
جین عین پیرمردا گفت:من نمیتونم بشینم ببینم نامجون نوه چند روزه داره من ندارم یعنی لیسا اندازه جونگکوک هم نیست
ته:عمووووو مگه جونگکوک چشه؟؟
جین:چش نیست همش دماغه
ته:خیلی هم خوش تیپه
جنی:مگه تو خوشت بیاد
جین: بحث و عوض نکنید ببینم من نوه میخوام اونم چند روزه در اسرع وقت
جنی نگاه ملتمسی به ته کرد اما تهیونگ دستاشو به نشونه تسلیم برد بالا

جنی و ته به خونه برگشتن جلوی در ماشین لیسا پارک بود و خودش توش نشسته بود جنی تهجونگ و به دست سالم ته داد و گفت:امشب من جیکوب و میبرم
ته که نمیدونست جنی برای چی اینو یه دفعه‌ای گفته حرفی نزد و با لبخند ازشون خداحافظی کرد در و باز کرد و صحنه عجیبی دید جلوی پاش پر از گلبرگ قرمز بود و این راه زیبا تا اتاقشون ادامه داشت ته برگه کاغذی که جلوی پاش بود و دید
اول بچمونو بذار تو اتاقش بعد بیا تو اتاق خودمون

Kookv Magic Of Love [ Completed ]Место, где живут истории. Откройте их для себя