part 25

7.4K 642 218
                                    


یونمین همه رو به خونشون دعوت کرده بودن
جیکوب نیمه هوشیار بود سرشو رو پای ته گذاشته بود و داشت چرت میزد بهش گفته بودن خونه بمونه ولی میخواست بیاد
لیسا تهجونگ و بغل کرده بود و باهاش بازی میکرد:عزیز خاله کیه قشنگ خاله کیه

جونگکوک دستش و به سمت تهجونگ گرفت تا بغلش کنه:بده بچم و اصلا نمیخوام مثل تو بشه

لیسا تهجونگ و به خودش چسبوند و گفت:برو اونور
فاکر درجه سه

جین:لیسااااا
داد جین خواب جیکوب و کلا پروند
نامجون گفت:چتونه شما دو تا

یونگی وارد هال شد و گفت: آماده اید؟؟؟
همه فقط نگاهش کردن
جیمین با یه دختر پنج ساله از اتاق خارج شد همون طوری که لبخند داشت گفت:خب بچه ها این دختر خوشگل اسمش جئون هه‌جینه دختر ماست

همه شوکه شدن
جیکوب بلند شد و به سمت دختر رفت
با چشمای خوشگلش بر اندازش کرد و گفت:تو خیلی خوشگلی نونا
انگشتشو رو گونه نرم و صورتی هه جین کشید و گفت:خیلی پوستت قشنگه

جونگکوک دید دختر بیچاره داره از خجالت آب میشه گفت:جیکوب

جیکوب چیزی نگفت و عقب وایساد جونگکوک جلوی هه‌جین نشست و گفت:سلام خانوم کوچولو من عموتم اسمم جونگ کوکه این پسر شیطونم بچمه
هه جین که از خجالتش کم شده بود: سلام عمو

جونگکوک ذوق بچه گونه ای کرد و گفت:چقدر شیرینه
و لپ هه جین و کشید
جنی دستش و کنار زد و گفت:نکن پوستشو خراب میکنی
جونگکوک و کلا کنار زد و دستای دختر و گرفت:سلااام من جنی ام میخوای با هم دوست شیم؟؟
هه جین لبخند زیبایی زد و گفت: باشه اونی
تهیونگ کنار جنی نشست و گفت:سلام فرشته من تهیونگم میتونی هم خاله صدام کنی هم دایی فرقی نداره

هه جین با سرش تایید کرد
چشمش به تهجونگ افتاد و گفت:میتونم از نزدیک ببینمش؟؟
لیسا نزدیکتر اومد و اجازه داد تا دختر نوزاد و ببینه
هه‌جین رو به لیسا گفت:شما مامانشی؟؟
لیسا خندید و گفت:نه من دوست جنی ام تهیونگ مامان این کوچولوئه

هه جین با حالت شیرینی گفت:تهیونگ خاله اس
ته خندید و گفت:آره یه جورایی
صدای نامجون بحثشون و بهم زد:بذارید ما هم ببینیمش
دور هه جین و خالی کردن نامجون دختر و بین خودش و جین نشوند و سرگرم حرف شدن




دوازده سال بعد

جیکوب لباس هاشو پوشید کاملا شبیه جونگ کوک بود ولی مهربون تر گفت:بابا من میرم پیش بابا لی(لیسا)

جونگکوک زیر لب غر زد و گفت:فاکر لعنتی
تهجونگ که چهرش کاملا شبیه ته بود سرش و از کتاب در آورد و گفت:فاکر لعنتی؟؟؟

جونگکوک اصلأ حواسش نبود که آنتن ته اونجا نشسته :نه نه من اینو نگفتم
ته جونگ دستشو دراز کرد و گفت:بده تا به مامان چیزی نگم

Kookv Magic Of Love [ Completed ]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora