نزدیک ظهر بود و خونه بدون جیکوب ساکت بود چون زمان زایمان ته نزدیک بود نمیخواستن جیکوب اونجا باشه و دیدن درد کشیدن ته بترسه
ته یونگ که با بچه نه ماهش به سختی راه میرفت از اتاق بیرون اومد و خودشو به جونگ کوک که داشت آشپزی میکرد رسوند تو این دو ماه آخر جونگ کوک همه کارها رو انجام میداد چون ته حتی اگر هم میخواست کمک کنه نمیتونست
جونگ کوک با دیدنش لبخندی زد و گفت:چی میخوای عشق؟؟
ته پشت میز نشست و گفت:یه ذره آب
جونگ کوک زیر ماهیتابه رو کم کرد و رفت تا براش آب بیاره:عشقم به نظرت این مدت زیاد چاق نشدی؟؟؟
البته که منظور بدی نداشت فقط میخواست ته رو حرص بده چون این مدت عصبانی شدنش خیلی بامزه شده بودته یونگ چشماشو درشت کرد و با عصبانیت گفت:یه بچه تو شکممه معلومه باید گنده شم اگه منم یه بچه تو شکم تو چپونده بودم تو هم الان اندازه خرس شده بودی
جونگ کوک با خنده لیوان آب رو بهش داد و گفت: عشق تو گنده نیستی فقط یکم تپل شدی
ته آب رو نوشید و گفت:همش منو اذیت میکنی خوشت میاد حرصم بدی
با حالت قهر سرشو چرخوند جونگ کوک مقابلش نشست و دستاشو گرفت ته با اون شکم بزرگش خیلی دوست داشتنی به نظر میومد گفت:عشقکم من فقط....
قیافه ته از درد تو هم رفت
جونگ کوک با نگرانی گفت:خوبی ته؟؟میخوای ببرمت بیمارستان؟؟
ته ناله ای از درد کشید و گفت:فکر کنم وقتشهجونگ کوک زیر غذاشو خاموش کرد رفت تا کلید و کارت با هر چی که لازمه بیاره به ته کمک کرد تا بلند شه و تا ماشین بیاد
وقتی به سمت بیمارستان حرکت کردن توی راه به پزشک مخصوص ته زنگ زد و گفت که دردش شروع شدهته تمام مدت جیغ میزد و گریه میکرد و تحمل این وضعیت برای جونگ کوک مشکل بود اینکه عشقت درد بکشه و راه لعنتی مدام کش بیاد و تو هم کاری از دستت برنیاد حس خیلی بدیه
وقتی به بیمارستان رسیدن سریع ته رو منتقل کردن و علی رغم التماس های جونگ کوک نداشتن وارد اتاق بشه
چند ساعت پشت هم درد کشیدن عشقش رو میشنید میدونست به این زودی پسرش به دنیا نمیاد پس باید این زجر و تحمل میکرد سرشو تو دستاش گرفت تا خودش و آروم کنه که چیزی ارامشش رو بهم زدناگهان صدای گوشیش اومد پیام از طرف یه ناشناس
«پیدات کردم»
بدن جونگ کوک از پیامی که دیده بود یخ زد تهیونگ و بچشو همون لحظه فراموش کرد خاطرات وحشتناک گذشته براش زنده شد
به یونگی زنگ زد بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بده گفت: یونگی جکسون پیدامون کرده تو کجایی؟؟؟
:با دهن بسته شده داره منو نگاه میکنه
این صدای یونگی نبود صدایی بود که جونگ کوک سالها پیش فراموشش کرده بود فقط یه کلمه از دهن جونگ کوک در اومد: جکسون
جکسون:خودمم جونگ کوک و تو خونه برادرت منتظرتم
جونگ کوک بدون تردید از بیمارستان خارج شد تا خودش و به یونگی برسونه نگران ته نبود چون میدونست ته از پنج ماهگیش تو خونه پنهون بوده و الان هم کاملا محافظه کارانه به بیمارستان آورده بودش پس جکسون ازش خبر نداشت و نمیتونست بهش آسیب بزنه
ولی جونگ کوک همیشه اشتباه فکر میکنه درسته؟؟
ته یونگ تازه بچش و به دنیا آورده بود دکتر رفت تا به همراهش خبر بده ته سینش و تو دهن نوزادش گذاشت و خودش برای چند ثانیه چشماشو بست که با فریاد دکتری که تازه اومده بود داخل از جا پرید وقتی چشماشو باز کرد دید پرستار با یه چاقو بزرگ بالای سرش وایساده زمانی که چاقو رو به قصد کشتن بچش پایین آورد ته بدون توجه به دردش خودش و مقابل چاقو قرار داد و همون موقع درد وحشتناکی تو کمرش پیچید دیگه چیزی حس نمیکرد فقط صدای گریه نوزادش تو گوشش می پیچید که نشونه خوبی بود حداقل بچش زنده بود
اما خودش با اون همه خونی که از دست داده زنده میمونه؟جونگ کوک در خونه یونگی و باز کرد و رفت داخل
خدا میدونه به چه وضعیتی خودشو رسونده بود توی راه صدبار مرده بود و زنده شده بود
وقتی وارد هال شد دید جیمین و یونگی خیلی آروم و عاشقونه روی مبل لم دادن و تلویزیون نگاه میکنن جیکوب هم کنارشون نشستهتو اون بین که جونگ کوک سعی داشت بفهمه چه اتفاقی افتاده و اون سه نفر بهش خیره بودن تا جوابی بشنون
جونگ کوک با صدای آروم و ترسیدش گفت:بچم بچم تهیونگ
وقتی خواست به سمت در بره یونگی دوید بازوش و گرفت و با نگرانی گفت:چته جونگ کوکا چی شده؟
جونگ کوک با بیچارگی نالید:هیونگ بچم عشقم
و دوباره به سمت در رفت یونگی و جیمین نگاهی به هم کردن و یونگی گفت:وایسا من میبرمت
نمیخواست جونگ کوک خودشو به کشتن بده شرایطش واسه رانندگی خیلی بد بود و اینکه تونسته بود خودشو تا اینجا برسونه معجزهتوی راه جونگ کوک یه کلمه هم حرف نزده بود و یونگی هم مجبورش نکرده بود اما هر دو میترسیدن که تو بیمارستان قراره با چی مواجه شد
وقتی وارد بیمارستان شدن هر دو با دیدن دکتر تهیونگ به سمتش دویدن
جونگ کوک با درموندگی:دکتر بچم تهیونگ
دکتر چیزی نگفت و هردو رو به اتاقش کشوند بعد گفت:حال بچت خوبه ولی حال تهیونگ نهجونگ کوک حس میکرد بدنش شل میشه و جلوی دیدش داره تار میشه ولی اهمیتی نداد
دکتر:پرستار اتاق عمل به بچت با چاقو حمله کرد ولی تهیونگ خودشو جلوش انداخت زخمش عمیق یا کاری نیست ولی چون خون زیادی از دست داده وضعیتش وخیمه
جونگ کوک هیچی حس نمیکرد دکتر داشت چی میگفت وضعیت عشقش بد بود؟؟؟
نه امکان نداشت اتفاق بدی واسه ته یونگ بیوفتهآخرین چیزی که شنید صدای فریاد یونگی بود که اسمشو صدا میزد
سلام کوکوی شیپر های عزیز
اینم سونامی که قول داده بودم
اصن به من نیومده داستان سوییت و کیوت بنویسم
ولی امیدوارم دوستش داشته باشید
دوستون دارم ♥️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
Kookv Magic Of Love [ Completed ]
Fanfictionجادوی عشق🍸 کاپل:کوکوی یونمین کاپل مخفی ژانر روزمره درام رومنس اسمات دانشگاهی هپی اند تاپ جونگ کوک باتم تهیونگ خلاصه داستان:کیم تهیونگ کراش کل دانشگاهه به رابطه معتقد نیست حالا چی میشه اگه این آدم خودش رو کسی کراش بزنه اونم نه هرکسی بلکه جئون جونگ...