«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای دنیا رو خاموش میکنی، و برمیگردی؟ _______ «این داستان منه، داستان عاشقانه ی پزشک ضد دین و کشیش متعصب در تاریکترین روزهای تاریخ کلیسا...میشه تو روزایی که عشق دوتا مرد نتیجه ای به جز چوبه ی دار نداره، پا روی تمام تفاوتامون بزاریم و عاشق بمونیم؟» Church Bells Fall By Irene Genner : Historical , Angst, Classic Channel @Pny_Fiction