Part 02

994 185 10
                                    

بومگیو وسایلاشو تو کیفش گذاشت.

بیشتر همکلاسی های جدیدش به طرفش اومدن.

پسری گفت:«وای تو خیلی کیوتی چوی!»

بومگیو در جواب لبخند زد.

دختری رو صندلی کنار بومگیو نشست و گفت:«چرا به کلاس ما انتقالی گرفتی؟ سوم 4 که خیلی خرخونن! مطمئنا خودتم هستی»

بومگیو خندید و گفت:«آره تقریبا خرخونم»

یونجون لبخندی زد و پرسید:«خب، پس چرا به کلاس ما انتقالی گرفتی؟»

بومگیو لبخندی زد و جواب داد:«آم... راستش میخواستم تو کلاسی باشم که آقای مین تدریس میکنه! آقای مین کلاس سوم 1 و 2 و 5 رو درس میده پس گفتم بیام اینجا. بین این 3 کلاس هم چون چوی یونجون اینجاس اینجا رو انتخاب کردم»

دختری کنار یونجون ایستاد و گفت:«اوووووه... پس یونجونو میشناسی!»

بومگیو آروم خندید و گفت:«مگه میشه کسی نشناستش؟ همه تو مدرسه شیفته او هستن. ولی بازم دلیل اصلیم آقای مین بود»

با جمله آخر بومگیو لبخند یونجون محو شد.

دختری که کنار یونجون ایستاده بود گفت:«اووووووه... یکی رو کوه یخ کراش داره!»

بومگیو به لقبی که به آقای مین داد خندید و گفت:«ولی به نظرم اینطور نیس! مطمئنا قلب مهربونی داره»

یونجون تو دلش حرف پسر رو تایید کرد:"آره قلب مهربونی داره ولی خیلللللللللی گیر میده!"

پسر دیگه ای دستشو رو شونه بومگیو گذاشت و گفت:«پس رو آقای مین کراش داری!»

بومگیو خیلی شیرین خندید و گفت:«نه نه! فقط ازش خوشم میاد»

پسر دیگه ای که پشت سرش ایستاده بود گفت:«خب روش کراش داری دیگه!»

یونجون که دیگه داشت عذاب میکشید بخاطر این بحث مسخره گفت:«به نظر پسر آروم و ساکتی میای!»

بومگیو به یونجون نگا کرد:«اوه نه. اصلا اینطور نیس. الان چون غریبه ام اینجوریم وگرنه خیلی وراجم»

بعد لبخندی زد و گفت:«یونجون شی، همون طور که بقیه میگن شما خیلی خوشگلین»

یونجون لبخندی زد و گفت:«ممنون. نمیخواد رسمی حرف بزنی. راحت باش»

بومگیو در جواب فقط لبخند زد.

-------------------------------

جیمین با چشمای درشت و متعجب به یونگی خیره شده بود. واقعا نمیدونست چیکار کنه... نباید الان یونگی رو میدید! با اینکه دلتنگش بود ولی الان آمادگی دیدنش رو نداشت.

یونگی سعی کرد قیافه سردشو به رخش بکشه و کنار همکارش نشست و با بی تفاوتی گفت:«پس این همکار جدیدمونه!»

SunshineOù les histoires vivent. Découvrez maintenant