Part 09

655 138 3
                                    

معلم در حال درس دادن بود و یونجون توی فکر فرو رفته بود. خسته شده بود. از این وضعیت خسته شده بود. دیگه نمیتونست درد قلبشو نادیده بگیره.

دستشو بالا برد و اینجوری از معلم اجازه خواست.

معلم با دیدن یونجون پرسید:«سوالی داری؟»

_میخوام برم آب بخورم.

_فقط زود برگرد

_باشه

بلند شد و بدون اینکه کسی ببینه بطری 200 میلی لیتری رو از تو کیفش بیرون آورد و تو جیب شلوارش جا داد.

از کلاس خارج شد، از سالن گذشت و وارد حیاط مدرسه شد. به دانش آموزایی که به همراه معلم ورزش، نرمش میکردن نگا کرد.

نگاهشو از اونا گرفت و به طرف اتاق ورزش رفت. چون میدونست الان درش بازه.

در آهنی رو گرفت و کشیدش تا باز شه. واردش شد و درو پشت سرش بست.

بطری رو از تو جیبش بیرون آورد و مایع زرد رنگش رو جلو در ریخت.

وسط اتاق ورزش ایستاد و بنزین رو به صورت دایره ای دور خودش ریخت.

با یاد آوری درداش اشکی ریخت و جعبه کبریت رو از تو جیبش بیرون آورد. یکیشو برداشت و روشن کرد. جلو در پرتش کرد و اون قسمت آتیش گرفت.

یکی دیگه روشن کرد و رو دایره بزرگی که دور خودش درست کرده بود انداخت.

آتش شعله ور شد و دایره بنزین رو به یه دایره آتشین تبدیل کرد.

به شعله های آتش خیره شد و لبخند تلخی زد.

الان هم این مکان که محل اولین بوسه یونگی و بومگیو بود میسوخت و هم خودش که عاشق دل شکسته بود... شاید اینجوری بهتر بود.

-------------------------------

پسر دستشو رو زانوش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت:«اتا...اتاق ورزش آتیش گرفته!... و ... و چوی یونجون توی اتاقه!»

جیمین که خبر داشت یونجون برادر یونگیه، سریع به طرف اتاق ورزش دوید و خطاب به پسر گفت:«به مدیر خبر بده»

پسر با سر تایید کرد.

به اتاق ورزش که دانش آموزا دورش جمع شده بودن نزدیک شد. از بین دانش آموزا گذشت و خودشو به در آهنی رسوند. دستگیره در رو گرفت ولی با سوزشی که حس کرد سریع، قبل از اینکه اتفاقی واسه دستش بیوفته برداشت.

میله ای که کمی اون طرف تر روی زمین افتاده بود رو برداشت و مابین در و دیوار قرارش داد و با تموم زورش بهش فشار آورد.

صدای سرفه های یونجونو میتونست بشنوه، پس یعنی هنوز بی هوش نشده.

تموم انرژی شو تو دستش جمع کرد و داد زد:«باز شو لعنتی!»

SunshineWhere stories live. Discover now