Part 20

657 123 0
                                    

یونجون نگاهی به اطراف انداخت و دوباره به آدرس تو گوشی نگا کرد.

مکانی که چانسو گفته بود بیاد زیادی خلوت بود... اصلا کسی اون اطراف نبود.

کنار رودخونه کم عمق ایستاده بود و منتظر بود تا چانسو بیاد. اونجا خیلی کم نور بود. در واقع با نور ساختمون های اطراف روشن شده بود.

بخاطر سردی هوا زیپ پالتوشو بالا کشید و دوباره به اطراف نگا کرد.

تونست چند نفرو از دور ببینه که دارن به طرفش میان ولی بخاطر نور کم نمیتونست چهره هاشونو ببینه.

اونا نزدیک تر شدن و یونجون تونست چهره های غریب پسرا رو ببینه.

پوفی کشید و دقیق تر به اطراف نگا کرد تا ببینه دیگه کسی اون جا ها نیست.

_هی پسر جون

یونجون با چهره علامت سوالی به پسر قد بلند رو به روش نگا کرد.

پسر مچ دست یونجونو گرفت و با لحن دستوری گفت:«باید همراه مون بیای»

یونجون اخم کرد و مچ دستشو از تو دست پسر بیرون کشید و گفت:«گمشو بیشعور»

_پس باید به زور ببریمت

دو تا پسر دیگه ای که کنارش ایستاده بودن به طرف یونجون رفتن و بازو هاشو گرفتن.

یونجون متعجب و ترسیده سعی کرد بازوشو آزاد کنه و با اخم گفت:«از جونم چی میخواین؟»

_پول فروشتو میخوایم

این حرف به ترس یونجون افزوده شد. پاهاشو محکم به زمین گرفت و داد زد:«ولم کنین!»

ناگهان چانسو رو دید که اونطرف تر ایستاده و داره بهشون نگا میکنه. رو به چانسو گفت:«چانسو بیا کمکم!»

چانسو هیچ تکونی نخورد... انگار اصلا صدای یونجونو نشنیده. به جاش رو به 3 پسر گفت:«چقدر کشش میدین. زود ببرینش دیگه!»

چشمای یونجون از تعجب درشت شد و با چهره ای که گیجی و ترس ازش مشخص بود به چانسو نگا میکرد.

دیگه چانسو نگاه همیشگی رو نداشت. لبخند نمیزد... شاد و خوشحال نبود... لحنش صمیمی نبود... هیچی... هیچی اونجوری که یونجون دیده بود نبود. :)

سعی کرد اشک تو چشماش جمع نشه. چانسو دوستش بود... او رو به عنوان دوست صمیمی قبولش کرده بود... و حتی مثل پدر خودش دوستش داشت. تو روزای سختی که داشت فقط چانسو بود که باهاش بود و حرف میزد... ولی همه اینا نقشه بود. در واقع چانسو بیشتر تو غماش غرقش میکرد. بیشتر بهش آسیب میرسوند و یونجون بی خبر بود.

و حالا که یونجون فکر میکرد یه صدای آشنا رو میشنید... حرفی که چانسو تو بار بهش گفته بود و یونجون فراموشش کرده بود... "من آدم خوبه نیستم پسر جون"

SunshineWhere stories live. Discover now