Part 19

672 126 0
                                    

بومگیو با صدای حرف زدن دو نفر از خواب پرید.

چشماشو آروم آروم باز کرد اما با حس خستگی دوباره بستشون.

با به یاد آوردن اینکه تو چه موقعیتی خوابش برده سریع چشماشو باز کرد و به یونجون که هنوزم خواب بود نگا کرد.

با فکر اینکه وزن کمی نداره و یونجون تمام این مدت وزنشو تحمل کرده سریع از روش بلند شد و خودش روی مبل کناری جا داد.

جیمین با متوجه شدن اینکه بومگیو بلند شده بهش نگا کرد و با صدای آرومی که فقط بومگیو بشنوه گفت:«عصر بخیر»

بومگیو که داشت چشماشو میمالوند به طرف صدا برگشت و با دیدن جیمین تعجب کرد و گفت:«سلام آقای پارک!»

بعد به یونگی که رو به روش نشسته بود و بهش نگا میکرد نگا کرد و گفت:«سلام هیونگ»

یونگی لبخندی زد و گفت:«سلام. خوب خوابیدی؟»

بومگیو خجالت زده دستشو پشت گردنش برد و با لبخند گفت:«آره»

بلند شد و به طرفشون رفت و کنار جیمین روی صندلی نشست و گفت:«با هم آشتی کردید؟ بگید ببینم چی شد»

یونگی با لبخند جواب داد:«یکم با هم حرف زدیم و سوءتفاهما رو از بین بردیم»

_عالیه

یونگی به یونجون که هنوزم خواب بود نگا کرد و با صدای بلندی گفت:«پاشو چقدر میخوابی؟!»

بومگیو به یونجون نگا کرد و گفت:«ولش کن هیونگ. تا دیر وقت داشته درس میخونده... حتی دیر تر از من خوابید»

یونگی بهش نگا کرد و گفت:«یونجون اگه ظهر بخوابه دیگه شب خوابش نمیبره.»

بعد با همون تن صدای بلند رو به یونجون گفت:«پاشو دیگه خرس زمستونی!»

یونجون غلتی خورد و زیر لب غر زد:«عه!»

به پهلو چرخید و دوباره توی دنیای خواب آلود خودش غرق شد.

جیمین:«ول کن خسته اس. بذار بخوابه»

یونگی بلند شد و در همون حال گفت:«باشه»

به طرف یخچال رفت و درشو باز کرد. نگاهی به ظرف ژله ها انداخت و وقتی دید که هنوز مایع هستن و آماده نشدن درو بست و دوباره سر جاش نشست.

جیمین خواست سوالی بپرسه که با صدای بلندی که شنید ترسید و کلا سوالو فراموش کرد.

هر سه نفر به سمت صدا برگشتن و یونجونو دیدن که از روی مبل افتاده.

یونجون که هنوزم توی دنیای خواب خودش بود با حس درد توی ناحیه کمرش روی زمین نشست و گفت:«آیش!»

بومگیو سعی کرد جلو صدای خنده شو بگیره.

یونگی هم با خنده گفت:«برا همینه که میگم رو مبل نخواب!»

SunshineWhere stories live. Discover now