Part 08

681 141 3
                                    

جلوی در آپارتمان منتظر یونگی هیونگش ایستاده بود. این اولین بار بود که با یونگی قرار میذاشت و حسابی هیجان زده بود.

بعد از چند دقیقه که دیگه داشت توی استرساش غرق میشد، یونگی با موتور سیکلت جلوش ایستاد.

کلاه ایمنی رو از رو سرش برداشت و به بومگیو نگا کرد و گفت:«سلام»

بومگیو لبخندی زد و گفت:«سلام هیونگ. فکر میکردم با ماشین بیای»

_در واقع من ماشین ندارم. میخواستم بخرم ولی داداش کوچیکم گفت که موتور هیجانش بیشتره.

بومگیو پشت سر یونگی نشست و گفت:«سلیقه داداشت خوب بوده»

یونگی با یاد آوری یونجون لبخندش محو شد و نگرانی جاشو پر کرد.

امروز مدرسه ها تعطیل بود و یونجون یه ساعت پیش، دقیقا زمانی که از خواب بیدار شده بود؛ رفته بود بیرون... بدون اینکه به یونگی بگه کجا رفته.

سعی کرد بیخیال این فکرا بشه. کلاه ایمنی اضافه رو به بومگیو داد و گفت:«بذار رو سرت»

بومگیو به حرفش گوش داد و سریع کلاه رو روی سرش گذاشت و به هر سختی ای که بود بند پایینشو بست.

یونگی دستشو رو فرمون موتور گذاشت و گفت:«والدینت خبر دارن که با من میخوای بیای سر قرار؟»

لبخند بومگیو محو شد و گفت:«در واقع من والدینی ندارم»

یونگی سرشو برگردوند تا چهره بومگیو رو ببینه و گفت:«آه. متاسفم»

_نه اون طوری که فکر میکنی نیس! قضیه اش پیچیده اس. بعدا بهت میگم.

_باشه... خب حالا کجا بریم.

بومگیو دستشو دور یونگی حلقه کرد و گفت:«هیونگ! من فکر میکردم تا الان تصمیم گرفتی که قراره کجا بریم!»

یونگی خندید و گفت:«شوخی کردم. قراره بریم کافه مورد علاقه ام»

بومگیو لبخندی زد و گفت:«عالیه!»

یونگی موتور رو به حرکت در آورد که باعث شد بومگیو به لباس گرمش بچسبه... دقیقا مثل جیمین!

او بومگیو رو انتخاب کرده بود تا واقعا جیمینو فراموش کنه ولی همه چیز یاد آور جیمین بود... چطور میتونست فراموشش کنه؟ حتی کافه ای که الان میخواستن برن هم کافه ای بود که جیمین در خواست "دوست پسرم میشی" رو قبول کرد.

-------------------------------

یه ساعت پیش...

یونجون سوار ماشین چانسو شد و گفت:«سلام»

چانسو بهش نگا کرد و گفت:«سلام به روی ماهت»

_سلام!

یونجون به طرف صدا برگشت و سه پسر بزرگ تر از خودش رو دید.

SunshineWhere stories live. Discover now