Part 25

1.1K 131 25
                                    

بومگیو سریع رو تخت ایستاد و از رو هیجان جیغ زد. یونجون با یه پرش خودشو رو تخت راحت هتل انداخت و خواست پای بومگیو رو بگیره که بومگیو سریع پایین پرید و به دویدنش ادامه داد.

یونجون که دیگه خسته شده بود و حوصله دویدن نداشت رو تخت دراز کشید و نفس نفس زد.

بومگیو هم به طرفش رفت و روی تخت کنار یونجون دراز کشید و در حالی که نفس نفس میزد گفت:«امروز خیلی خوش گذشت»

یونجون با شیطنت زیر چشمی به بومگیو نگا کرد. بومگیو با دیدن نگاهش خواست بلند شه و فرار کنه که یونجون سریع بلند شد و روش خیمه زد.

دستشو به طرف پهلو بومگیو برد که با صدای بلندی گفت:«نکن یونجون!»

لبخند شیطنت یونجون عمیق تر شد و دستشو رو پهلو هاش گذاشت و قلقلکش داد.

بومگیو در حالی که بخاطر قلقلک بلند میخندید دستشو به طرف دست یونجون برد و سعی کرد او رو از خودش دور کنه.

_وای بسه بسه بسه

یونجون هم خندید و دستشو به طرف شکمش برد تا بیشتر قلقلکش بده. بومگیو بالشت بالای سرش رو برداشت و به صورت یونجون کوبید.

یونجون با برخورد بالشت به صورتش سرش به سمت چپ چرخید و خندید.

دستای بومگیو رو محکم بالا سرش قفل کرد و گفت:«نکنه دلت میخواد بازم قلقلکت بدم؟!»

_نه نه من غلط کردم!

یونجون دیگه بیخیال شوخی هاش شد و با خستگی کنارش دراز کشید.

بالشت رو زیر سرش گذاشت و رو به بومگیو گفت:«خدایا! چقدر خندیدیم»

بومگیو دستشو دور بدن یونجون حلقه کرد و سرشو کنار سر یونجون گذاشت و گفت:«آره»

یونجون چشماشو بست که بخاطر خستگی خیلی سریع سنگین شد. قبل از اینکه خوابش ببره خطاب به بومگیو گفت:«شب بخیر»

_شب تو هم بخیر

-------------------------------

غلتی خورد و به آرومی چشماشو باز کرد. اولین چیزی که دید صورت غرق در خواب جیمین بود.

لبخند ملیحی زد و دستشو زیر سرش گذاشت و با دقت بیشتری به صورتش خیره شد.

چشمای بسته اش و نفس های آرومش و لبای نیمه بازش... همه اش آرامش خاصی به یونگی منتقل میکرد.

دستشو به طرف گونه جیمین برد و آروم پوستشو نوازش کرد.

سرشو جلو برد و بوسه سطحی ای، جوری که از خواب بیدار نشه رو لبش زد.

-------------------------------

بومگیو در حالی که کنار یونجون راه میرفت به حرفاش که با ذوق در مورد وسیله بازی ای حرف میزد گوش میداد.

SunshineWhere stories live. Discover now