Part 16

668 130 1
                                    

بومگیو به یونجون که به کتابش خیره بود و توضیحاتو با خودش مرور میکرد نگا کرد و پرسید:«فهمیدی؟»

یونجون بهش نگا کرد و گفت:«نه!»

بومگیو ضربه محکمی به پیشونی خودش زد و گفت:«این پنجمین باره که دارم برات توضیح میدم هنوز نفهمیدی؟»

یونجون شروع کرد به خندیدن.

بومگیو کلافه گفت:«خنده دار نیس یونجون!»

یونجون از خنده خم شد و گفت:«کل وقت داشتم سر به سرت میذاشتم من از همون دور اول فهمیدم»

بومگیو نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت:«وقت با ارزش منو الکی میگیری نه؟»

بعد مشتی به شونه یونجون زد و گفت:«بمیری!»

یونجون خیلی مظلومانه بهش نگا کرد و گفت:«اگه من بمیرم تو بی یونجون میشیا!»

بومگیو رنجیده چشماشو بست و گفت:«واااای خــــدا!!!»

یونجون لبخند دندون نمایی زد و گفت:«خب... ادامه شو بگو»

بومگیو چشماشو ریز کرد و با لحن محکمی گفت:«یه بار بیشتر توضیح نمیدم. فهمیدی یا نفهمیدیش دیگه ربطی به من نداره»

یونجون ایندفعه بی صدا خندید و به کتاب درسی نگا کرد و بومگیو با حوصله شروع کرد به توضیح دادن.

-------------------------------

یونگی داد زد:«پس چه طوریه؟»

_در واقع...

"فلش بک به 5 سال پیش – روز آتش سوزی"

جیمین در حالی که توی آینه به خودش نگا میکرد، میرقصید. از وقتی که یونگی این استودیو رو براش گرفته بود هر روز و هر دقیقه شو اینجا گذرونده بود. حتی همین جا درس میخوند... چون این مکان یه آرامش خاصی داشت.

استودیو بزرگی نبود و حتی فقط یکی از دیواراش آینه داشت که آینه آنچنان بزرگی نبود ولی همین هم براش با ارزش بود.

در اتاق باز شد و کسی وارد استودیو شد.

از توی آینه تونست ببینه که اینهو، دوست صمیمی یونگی اومده.

برگشت و با خوش رویی گفت:«هی اینهو هیونگ.»

اینهو لبخند زد و گفت:«سلام جیمین. چطوری؟»

جیمین خندید و گفت:«عالیم. تو خوبی؟»

حالت نگاه اینهو تغییر کرد و گفت:«نه.»

لبخند جیمین محو شد و پرسید:«چی شده؟»

اینهو به استودیو نگا کرد و گفت:«به به. یونگی خوب چیزی واست خریده»

جیمین لبخند زد و گفت:«آره. خیلی اینجا رو دوست دارم»

اینهو پوزخندی زد و به جیمین نگا کرد.

SunshineWhere stories live. Discover now