بومگیو به یونجون که به کتابش خیره بود و توضیحاتو با خودش مرور میکرد نگا کرد و پرسید:«فهمیدی؟»
یونجون بهش نگا کرد و گفت:«نه!»
بومگیو ضربه محکمی به پیشونی خودش زد و گفت:«این پنجمین باره که دارم برات توضیح میدم هنوز نفهمیدی؟»
یونجون شروع کرد به خندیدن.
بومگیو کلافه گفت:«خنده دار نیس یونجون!»
یونجون از خنده خم شد و گفت:«کل وقت داشتم سر به سرت میذاشتم من از همون دور اول فهمیدم»
بومگیو نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت:«وقت با ارزش منو الکی میگیری نه؟»
بعد مشتی به شونه یونجون زد و گفت:«بمیری!»
یونجون خیلی مظلومانه بهش نگا کرد و گفت:«اگه من بمیرم تو بی یونجون میشیا!»
بومگیو رنجیده چشماشو بست و گفت:«واااای خــــدا!!!»
یونجون لبخند دندون نمایی زد و گفت:«خب... ادامه شو بگو»
بومگیو چشماشو ریز کرد و با لحن محکمی گفت:«یه بار بیشتر توضیح نمیدم. فهمیدی یا نفهمیدیش دیگه ربطی به من نداره»
یونجون ایندفعه بی صدا خندید و به کتاب درسی نگا کرد و بومگیو با حوصله شروع کرد به توضیح دادن.
-------------------------------
یونگی داد زد:«پس چه طوریه؟»
_در واقع...
"فلش بک به 5 سال پیش – روز آتش سوزی"
جیمین در حالی که توی آینه به خودش نگا میکرد، میرقصید. از وقتی که یونگی این استودیو رو براش گرفته بود هر روز و هر دقیقه شو اینجا گذرونده بود. حتی همین جا درس میخوند... چون این مکان یه آرامش خاصی داشت.
استودیو بزرگی نبود و حتی فقط یکی از دیواراش آینه داشت که آینه آنچنان بزرگی نبود ولی همین هم براش با ارزش بود.
در اتاق باز شد و کسی وارد استودیو شد.
از توی آینه تونست ببینه که اینهو، دوست صمیمی یونگی اومده.
برگشت و با خوش رویی گفت:«هی اینهو هیونگ.»
اینهو لبخند زد و گفت:«سلام جیمین. چطوری؟»
جیمین خندید و گفت:«عالیم. تو خوبی؟»
حالت نگاه اینهو تغییر کرد و گفت:«نه.»
لبخند جیمین محو شد و پرسید:«چی شده؟»
اینهو به استودیو نگا کرد و گفت:«به به. یونگی خوب چیزی واست خریده»
جیمین لبخند زد و گفت:«آره. خیلی اینجا رو دوست دارم»
اینهو پوزخندی زد و به جیمین نگا کرد.
YOU ARE READING
Sunshine
Fanfiction[کامل شده] داستان در مورد دو برادره که رابطه آنچنان خوبی ندارند. برادر کوچک تر عاشق پسری میشه که رو برادر بزرگ تر کراش داره و این باعث میشه که... کاپل: یونمین، یونگیو ژانر: عاشقانه، درام، مدرسه ای، اسمات