Part 12

654 136 3
                                    

یونگی در رو باز کرد و وارد خونه شد. کفششو بیرون آورد و با دمپایی عوضشون کرد.

ناگهان چشمش به اتاق یونجون، که درش باز بود افتاد. خیلی راحت حدس زد که بازم بدون اجازه رفته بیرون... انقدر این کارو انجام داده بود که این دیگه عادی شده بود.

به جاکفشی نگا کرد و وقتی که جای خالی کفششو دید مطمئن شد که دوباره رفته بیرون.

آهی کشید و به طرف اتاقش رفت.

با بیرون آوردن لباسش به طرف کمد رفت و لباسا رو مرتب سر جای خودشون گذاشت. لباس خونگی شو برداشت و پوشید.

شلوار لی رو هم بیرون آورد و جاشو با یه شلوارک مشکی رنگ عوض کرد.

به طرف تخت رفت و روش دراز کشید.

به سقف خیره شد. دلشوره عجیبی داشت... البته این روزا همین جوری بود. همش دلشوره میگرفت. از وقتی که یونجون دست به خودکشی زده بود میترسید.

با شنیدن صدای در که باز و بسته شد خیالش راحت تر شد. وقتی یونجون خونه بود بیشتر میتونست مراقبش باشه.

ولی با شنیدن صدای خنده بلند یونجون دلشوره اش دو برابر شد.

متعجب بلند شد و در اتاقش رو باز کرد و به یونجون که بدون اینکه کفششو بیرون بیاره تلو تلو خوران به طرف اتاقش میرفت نگا کرد.

سعی کرد عصبانی نشه و دوباره سرش داد نزنه.

به طرفش رفت و دستشو گرفت و با لحن عصبی ای گفت:«تو مست کردی؟ الکل از کجا آوردی؟»

یونجون با تموم زوری که داشت یونگی رو هل داد و فریاد زد: «ولم کن!»

ولی یونگی دوباره او رو گرفت و سریع به طرف اتاق بردش و در همون حال گفت:«الکل از کجا آوردی؟»

یونجون بد جوری بوی الکل میداد و این یونگی رو میترسوند. اگه حالش بد میشد چیکار میتونست بکنه؟ او که دکتر نبود... فقط یه معلم ساده که تو یه مدرسه ساده تر درس میداد بود.

یونجونو رو تخت خوابوند و بهش نگا کرد. یونجون فریاد زد:«برو بیرون! نمیخوام ببینمت! گمشو!»

یونگی تکون نخورد و فقط با اخم به چهره داغون یونجون خیره شد. نمیتونست عصبانی نشه چون این یه فاجعه بود.

یونجون دوباره یونگی رو هل داد و گفت:«برو! برو! میگم نمیخوام ببینمت! بــــرو!»

بازم یونگی تکون نخورد و سکوت کرد ولی از تو چشماش میشد خوند که چقدر عصبیه.

اشک چشمای یونجونو پر کرد و با لحن مستش گفت:«همش تقصیر توئه! همش تقصیر توئه!»

هی این جمله رو تکرار میکرد و شدت ریختن اشکاش بیشتر میشد.

یونگی دهن باز کرد تا چیزی بگه که یونجون با فریادش حرف نزده شو قطع کرد:«نمیخوام هیچی بشنــوم! نمیخوام ببینمت! از زندگیم گمشو بیرون!»

SunshineWhere stories live. Discover now