Part 07

710 145 11
                                    

یونجون مثل همیشه اولین کسی بود که برگه امتحانشو تحویل میداد. ولی این دفعه یه چیزی فرق میکرد! قبلا بخاطر اینکه زیاد خونده بود و همه جوابا رو بلد بود زود تحویل میداد ولی حالا بخاطر اینکه هیچی نخونده بود و برگه اش کاملا سفید بود زود تحویل داد.

معلم جغرافیا شون که واسه امروز مراقب بود قبل از اینکه یونجون از کلاس خارج بشه صداش زد:«چوی یه لحظه بیا»

یونجون به طرف میز معلم برگشت و با بی حوصلگی گفت:«بله؟»

معلم تن صداشو آروم کرد تا کسی از بچه ها صداشو نشنوه و پرسید:«حالت خوبه عزیزم؟»

یونجون لبخند ظاهری ای زد و گفت:«آره»

_ولی چهره ات یه چیز دیگه میگه. میخوای باهام حرف بزنی؟ یا اینکه میخوای به والدینت زنگ بزنم بیان دنبالت؟

_نه. خیلی ممنون.

بعد سریع خودشو به در خروجی کلاس رسوند و بیرون رفت.

-------------------------------

یونگی با اینکه مراقب کلاس سوم 5 بود ولی اصلا حواسش به دانش آموزا نبود.

به یونجون که توی حیاط روی نیمکتی دراز کشیده بود خیره شده بود.

درسته که یونجون با حرفاش قلبشو شکوند ولی هنوزم نگرانی یونگی کم نشده بود؛ بلکه بیشتر هم شده بود.

این روزا یونجون یا سرش تو موبایل بود یا بدون خبر و اجازه میرفت بیرون. نه جواب تماسای یونگی رو میداد و نه باهاش حرف میزد. همیشه هم در اتاقش رو قفل میکرد تا یونگی وارد اتاقش نشه.

-------------------------------

جیمین برگه ها رو از زیر دست دانش آموزایی که دیگه داشتن الکی به برگه نگا میکردن و چیزی نمینوشتن کشید و گفت:«دیگه وقت تون تمومه»

دانش آموزایی که نتونسته بودن به چند تا سوال جواب بدن کلافه پوفی کشیدن.

جیمین به طرف میزش برگشت و برگه ها رو تو پوشه ای گذاشت و گفت:«به احتمال زیاد تا دوشنبه هفته آینده براتون تصحیح میکنم و تحویل میدم. خسته نباشین»

بعد با برداشتن پوشه از کلاس خارج شد.

به طرف اتاق استراحت معلما رفت و وقتی دید که یونگی هم اونجاس، ناخودآگاه ذهنش به طرف اون بوسه رفت.

جایی نشست که نه یونگی بتونه ببینتش و نه او یونگی رو ببینه.

خسته چشمشو رو هم گذاشت و سرشو به تکیه گاه صندلی تکیه داد.

-------------------------------

چند ساعت بعد... موقع زنگ خونه

یونجون بدون توجه به کسی وسایلاشو جمع کرد و به طرف در خروجی کلاس رفت.

SunshineWhere stories live. Discover now