Part 01

2.3K 243 33
                                    

جلوی آینه ایستاد و لباسای خونگی شو بیرون آورد.

یونیفرم مدرسه اش رو از تو کمد بیرون آورد و دستاشو تو آستیناش برد و با آرامش پوشیدش.

شلوار مشکی شو هم برداشت و پوشید. رو به رو آینه قدی اتاق ایستاد و به خودش نگا کرد.

موهای بلوند و خوش فرمشو مرتب کرد و دوباره نگاهی به خودش انداخت.

به طرف تخت رفت و کیفشو که کنارش گذاشته بود برداشت.

بعد به سمت کتابخونه اش رفت و به برنامه کلاسیش نگاه کرد و کتابای روز دوشنبه، یعنی امروز رو تو کیفش گذاشت.

کیفشو کول کرد و دوباره نگاهی به خودش تو آینه کرد.

به نظر خودش تیپش خوب بود... البته که با اون یونیفرما هیچ کس خوب به نظر نمیاد و ازشون متنفر بود ولی بازم جذاب تر از بقیه به نظر میرسید.

دقیقا از اونا که چشم همه بهشونه!

با برداشتن ظرف غذاش که روی میز بود از اتاق بیرون رفت.

رو صندلی کنار در خروجی نشست و بهترین کفش اسپرتشو انتخاب کرد و پوشید.

بند های سفید کفش رو با دقت پاپیونی بست و بلند شد تا اولین روز هفته شو به خوبی شروع کنه.

بالاخره از خونه بیرون رفت و به طرف مدرسه راه افتاد. مدرسه اش نزدیک بود برا همین پیاده میرفت.

بعد از 10 دقیقه راه رفتن به در مدرسه رسید. همون طور که انتظارشو داشت همه مجذوبش شده بودن.

بیشتر دخترای مدرسه روش کراش داشتن و برای خوش تیپیش میمردن.

از در مدرسه گذشت و وارد حیاط مدرسه شد.

مثل هر روز لبخند فریبنده شو زد و با وقار به طرف سالن بزرگ مدرسه راه افتاد.

وارد سالن شد و خواست به طرف کلاسش بره که کسی صداش زد:«یونجون!»

با شنیدن اون صدای آشنا لبخندش محو شد و زیر لب زمزمه کرد:«اوه، شت!»

رو نوک پاهاش چرخید و به برادر بزرگ ترش نگا کرد و لبخند زورکی ای زد.

برادرش بهش نزدیک شد و گفت:«میبینم که بازم داری حرکات نمایشی از خودت نشون میدی!»

یونجون تو دلش داد زد:"به تو چه آخه؟" ولی با لحن ملایمی رو به برادرش گفت:«آه، یونگی هیونگ گیر نده دیگه!»

یونگی دست بغل بست و گفت:«این کارا چه فایده ای داره خب؟»

یونجون مردمک چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:«فایده ای نداره ولی خوشم میاد.»

یونگی اخمی کرد و گفت:«چرا باید از جَلوه توجه خوشت بیاد؟ لطفا بس کن یونجون!»

یونجون هم مثل یونگی دست بغل بست و گفت:«نصیحتات تموم شد؟ حالا میتونم برم سر کلاسم؟!»

SunshineWhere stories live. Discover now