Part 15

735 136 8
                                    

وارد کلاس شد.

بعد از مدتها بالاخره سر وقت اومده بود مدرسه.

امروز هم امتحان داشت و ایندفعه برعکس روزای دیگه خونده بود ولی مطمئن نبود که بتونه نمره خوب بیاره چون واقعا از بعضی از درسها سر در نمی آورد. خیلی وقت بود که نخونده بودشون.

بومگیو رو دید که سر جای خودش نشسته و داره درسشو مرور میکنه و همزمان گوشی تو دستشه و چیزایی رو تو گوگل سرچ میکنه.

به طرف صندلی خودش که دقیقا کنار بومگیو بود رفت و با لبخند بزرگی که رو صورتش بود به بومگیو نگا کرد و گفت:«سلام»

بومگیو که کاملا رو درسش تمرکز کرده بود تازه متوجه حضور یونجون شد.

بهش نگا کرد و وقتی لبخند رو لبش دید ناخودآگاه خودشم لبخند زد و گفت:«سلام. خوبی؟»

یونجون به نشونه تایید سرشو تکون داد و لبخندش بزرگ تر شد.

بومگیو به طرفش رفت و با بوسه ای که رو گونه اش گذاشت گفت:«خدا رو شکر»

قلب یونجون شروع به تند تپیدن کرد. بدون اینکه لبخندش از بین بره به چشمای بومگیو که به چشماش خیره بود نگا کرد.

بومگیو کلا استرس درسشو از دست داد و فقط به چشمای یونجون خیره شد... انگار که در اون لحظه هیچی مهم تر از تیله های جلوش نیستن.

میتونست اعتراف کنه که هیچ وقت دوست نداشته اینجوری به چشمای یونگی نگا کنه... فقط و فقط چشمای یونجون جادوی جذب داشتن.

بدون اینکه خودش متوجه بشه زمزمه کرد:«چرا زود تر متوجهش نشدم؟»

یونجون کنجکاو پرسید:«متوجه چی؟»

_اینکه چقدر توی لعنتی جذابی

یونجون سوزش شیرینی رو زیر گونه هاش حس کرد و لب پایینشو گاز گرفت.

نگاه بومگیو به طرف لبش که توسط دندونش داشت له میشد رفت و جلو خودشو گرفت تا جلو بچه های کلاس او رو نبوسه.

یونجون با دیدن نگاه بومگیو ضربان قلبش بالا تر رفت. (البته اگه امکان داشت) او هم نگاهش به سمت لب بومگیو رفت ولی نتونست مثل بومگیو جلو خودشو بگیره. چونه بومگیو رو بین انگشت اشاره و شصتش گرفت و به خودش نزدیک تر کرد ولی دست بومگیو که بین لباشون قرار گرفت مانعش شد و گفت:«آم... جلو بچه های کلاس نه»

یونجون ریز خندید و گفت:«باشه»

بومگیو سریع عقب رفت، قبل از اینکه خودشم مثل یونجون وسوسه بشه.

دوباره سر جاش نشست و کتابشو جلو صورتش گرفت.

با حس کردن اینکه یونجون داره نگاهش میکنه کتابو به صورتش نزدیک تر کرد به طوری که صورتش پنهون شد و خنده خجالتی ای کرد.

SunshineWhere stories live. Discover now