Part 21

682 115 1
                                    

بومگیو:«باشه هیونگ»

_ببخشید که داره مزاحمت میشه

_نه هیونگ چه مزاحمتی؟ اتفاقا درس خوندن با یونجون خیلی خوبه... شما راحت دنبال خونه باشین. خیالت راحت اینجا یونجون مجبوره درس بخونه

و بعد خنده ریزی کرد. یونگی هم لبخند زد و گفت:«ممنون»

_خواهش میکنم

-------------------------------

بومگیو کیفشو جمع کرد و به یونجون که آخر کلاس نشسته بود و با دوستاش بگو و بخند میکرد نگا کرد.

لبخندی زد و گفت:«یونجون بیا بریم!»

یونجون سرشو به طرف بومگیو چرخوند و با لبخند بلند شد و رو به دوستاش خداحافظی کرد.

به طرف بومگیو رفت و کیفشو از روی صندلیش برداشت و گفت:«بریم»

با هم به طرف در خروجی کلاس رفتن. یونجون مثل روزای قبل به دبیرشون نگا کرد و با صدای بلندی گفت:«خداحافظ خانم هوانگ!»

خانم هوانگ که سرش تو برگه ها بود و نمره بچه ها رو حساب میکرد جواب داد:«خدانگهدار پسرم»

بومگیو دست یونجونِ سر حال رو گرفت و گفت:«از امروز به بعد میای خونه من»

یونجون دستشو محکم تر گرفت و گفت:«آره میدونستم. خیلی خوبه نه؟ قراره بازم باهام درس کار کنی»

_اگه بازم خنگ بازی در بیاری میزنم نابودت میکنم

_اوه خشنی بهت نمیاد سانشاینم

_اگر نمیخوای روحیه خشنمو ببینی سر به سرم نذار

_اتفاقا میخوام ببینم!

بومگیو اخم ظاهری ای کرد و چهره شو به حالت گریه کردن در آورد.

-------------------------------

جیمین پشت یونگی روی موتور نشست.

یونگی ازش خواسته بود تا برای انتخاب خونه جدید بهش کمک کنه و جیمین با کمال میل قبول کرده بود. وقت گذروندن با یونگی بهترین کاریه که میتونه انجام بده.

مثل 5 سال پیش دستشو دور یونگی حلقه کرد و برای محافظت از خودش محکم بهش چسبید. یونگی با حس دلنشینی ته قلبش لبخندی زد و لحظه ای به دست جیمین که دورش حلقه شده بود نگا کرد.

جیمین همون طور که پشتش نشسته بود، به نیم رخ یونگی که پشت کلاه ایمنی مخفی بود نگا کرد و گفت:«چقدر طول میکشه؟»

یونگی در حالی که موتور رو روشن میکرد جواب داد:«اوم... شاید سه یا چهار ساعت طول بکشه»

_بهتره با ماشین من بریم. بیا بریم خونه و من ماشینمو بردارم.

_نه با همین میریم

جیمین با لحن کیوتی گفت:«ولی 4 ساعت زیاده! من کمرم درد میگیره!»

SunshineWhere stories live. Discover now