Part 14

677 137 2
                                    

Sunshine:

"میخوام ببینمت همین الان"

یونجون به پیام بومگیو نگا کرد و جوابش داد. "میدونی که حوصله ام نمیشه"

"پس میام خونه تون"

"انقدر کارت واجبه؟"

"آره!"

"خیله خب... آدرس بده تا بیام"

از رو تخت پایین اومد و به طرف کمدش رفت و لباس ساده ای برداشت و پوشید.

دوباره به سمت گوشیش برگشت تا به آدرسی که بومگیو واسش فرستاده بود نگا کنه.

با حفظ کردن آدرس، گوشی رو تو جیب شلوارش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

-------------------------------

"شاید همه اینا سوءتفاهم باشه"

هر لحظه حرف بومگیو تو ذهنش تکرار میشد. از اینکه اینا سوءتفاهم باشه میترسید.

دوباره برای بار هزارم در اون روز دستش به طرف شماره جیمین رفت ولی مثل هر دفعه پشیمون شد.

آخه اصلا با منطقش جور نبود که بعد از 5 سال بهش زنگ بزنه و در مورد موضوعی که دیگه جزوی از گذشته بود حرف بزنه...

از یه طرفی اون عکسا جلو چشماشو گرفته بود که حرف بومگیو رو نقص میکرد.

آهی کشید و گوشی رو روی زمین گذاشت.

با باز شدن در اتاق یونجون بهش نگا کرد. ازش نپرسید میخواد کجا بره چون میدونست جواب نمیده... و البته حق داشت.

یونجون بدون اینکه چیزی بگه به طرف جاکفشی رفت. کفششو بیرون آورد و سریع پوشید.

-------------------------------

بومگیو پشت میز کافه خلوت نشسته بود و از رو استرس پاشو به زمین میکوبید.

به میز خیره بود و حرفایی که از دیشب تا حالا بهشون فکر کرده بود رو تو ذهنش مرتب میکرد.

نمیدونست چی بهش بگه فقط میخواست رابطه دوستیشونو داغون کنه و به جاش یه رابطه قوی تر تشکیل بده.

نفسی کشید و به دستای یخ کرده اش که رو میز گذاشته بود نگا کرد.

چیزی که الان به نظرش خوب بود و اصلا نگرانش نبود این بود که یونجون دوستش داشت... پس نگران این نبود که ردش میکنه ولی بازم استرس داشت.

نمیدونست چطور حرف بزنه و ازش درخواست رابطه کنه.

با نشستن کسی رو به روش از فکر بیرون اومد و به یونجون بی حال نگا کرد.

اصلا به سر و وضعش نرسیده بود... برعکس بومگیو.

البته بومگیو بهش حق میداد... اگر خودشم جای یونجون بود همین رفتارا رو از خودش نشون میداد.

SunshineWhere stories live. Discover now